هجدم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۶
تا عصر کار کردم بعد رفتم بگردم. سر از مسجد حریری در آوردم که در بخش مرکزی شهره. رامون ندادن. یعنی مانتو دادن و روسری سرمون کردیم تا همه دکمه‌هاشو هم نبستم، اجازه ندادن. البته یک آقای برادر بسیار جمیلی اونجا بود که هی با اونکه سرش پایین بود هی می‌دیدد من دکمه‌ها رو یکی در میون می‌بندم. رفتم تو. مسجد نو بود! مسجد به نظر من باید کهنه باشه. کلیسا هم همینطور. همینطوری یه گشتی زدم، بعد دیدم یه سری پله می ره پایین و یه سری می‌ره بالا! منم کله‌ام رو انداختم پایین و رفتم زیرزمین. خبر خاصی هم نبود. بعد داشتم می‌رفتم طبقه بالا که یک آقای برادر دیگه‌ای اومد گفت ای خانم کجا کجا و من هم گفتم می‌خوام راه خروجی رو پیدا کنم! این از مسجد حریری.
یک اشتباهی کردم رفتم نجمیه. بخش آمریکایی بیروت با ساختمون‌های مدل فرانسوی/ ایتالیایی ساخت همون شرکت سالیدر که به گفته اقای جین روی کلی بنای تاریخی بولدوز کشیدن که این بربری و کوچ و آرمانیا اکسچنج بیان روشون. بدبختی دائم مملکت ما. یک بخشی بود که یک حمام رومی قدیمی بود. بسته بودنش. منم باز سرم رو انداختم پایین رفتم. تو بخش آتشگاهش بودم که یکی دیگه اومد سوت زد منو انداخت بیرون. در هر حال کلی حرص خوردم که از چهار روزی که تو بیروت برام مونده یک روزش رو اونجا هدر دادم.
بعد تا برو بکس بیان نشستم با خودم بازی کردم. نه خیر. هر با خود بازی کردنی خودارضایی نیست. نشستم دور میدون ساعت، گفتم خب اونا که حجاب دارن معلومه مسلمونن. بین اونا که حجاب ندارن سعی کردم مسیحی‌ها و مسلمونا رو تشخیص بدم. بازی لوس و بی‌مزه‌ای بود و ولش کردم.
از مشاهدات مرکز خریدانه من هم این بود که توی فروشگاه زارا یک آقای شیخ‌طوری (‌عبای بلند سفید و کلاه کوچک سفید و شکم گنده)‌ایستاده بود و دور و برش هشت تا (شمردم) خانم با چادر و روبنده بودند. هر کدوم از این خانم‌ها لباسی رو انتخاب می‌کرد می‌اومد به حاج اقا نشون می‌داد بعد حاج آقا اول یه نگاه به لباس می‌کرد سرش رو تکون می‌داد یعنی آره یا نه. بعد اگه آره بود، لباس رو می‌گذاشتند روی پیشخون و می‌رفتند سراغ لباس بعدی. یه بیست دقیقه‌ای هم اینطوری وقت گذروندوم و دور و بر حاج اقا چرخیدم.
شب ژاک گفتش که یه مدت تو فروشگاه ویرجین (موسیقی و کتاب و فیلم)‌کاری می‌کرده. بعد هر شب از ساعت نه به بعد درهای فروشگاه به روی مردم بسته می‌شد و فقط یک سری از این حاج‌آقاها با خانوماشون می‌اومدن خرید و فقط فروشنده‌های خانم حق داشتند تو فروشگاه باشند در اون ساعت.
حالا یه ذره وقت کنم می‌نویسم که چرا فکر می‌کنم جدایی مردونه زنونه اینجا خیلی بیشتر از ایرانه یا حداقل به چشم من اینطور میاد.
دیگه شب هم با دوستان رفتیم الواتی و اینا هی فحش دادن که دوشنبه است و واقعا چرا ما باید تا سه صبح بیرون بمونیم و اینا، اما موندن و هی بهم پز دادن که ما جمعه مهمونی داریم تو نیستی و منم گفتم اصلا برام مهم نیست.
رفته بودیم یه جایی روی سقف یه ساختمونی که باغی بود واسه خودش. الکل اگه نخوردید با بستنی تا حالا، یه امتحانی بکنید. به بالا آوردن بعدش می‌چسبه.
منو جمع کردن آوردن نصفه شبی منزل تحویل دادن.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.