هشتم جولای دوهزار و یازده

این هفتمین آیفونی بود که به رحمت خدا رفت. نه تو دریا افتاد،‌ نه تو استخر، نه پودر شد زیر ماشین، نه جا گذاشتمش، نه چیزهای دیگه. گم شد. یعنی نمی‌دونم کجاست. بدبخت یک صفحه شکسته‌ای هم داشت از دو ماه قبل که مدلی بود واسه خودش. فکر کردم خونه رو تحویل بدم پیداش می‌کنم موقع جمع کردن. اما پیدا نشد. حالا دل به این بستم که تا آخر تابستون مدل جدیدش بیاد.
مدرسه هم امروز روز آخرشه. لحظه‌های عصبی شدن و خستگی و عدم توافق هم داشت این هفته دوم، اما به شناخت همه این آدمها می‌ارزید. خیلی هم می‌ارزید.
کوله‌ام رو فهمیدم خیلی سنگین بستم و باید کم بشه به شدت. یعنی سنگین نبستم، اینجا سنگین شد. از حالا به بعد که مدرسه نیست، از همه چی یه دونه کافیه. باید یه سری از بار رو بذارم امانت پیش کسی که موقع برگشت برشون دارم.
فردا صبح می‌رم آلمان. یعنی برلین در واقع.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.