هفدهم مارچ دوهزار و یازده

همیشه فکر می‌کردم آدم یا آمریکای جنوبی نمی‌رود یا اگر می‌رود باید یک وقت درست حسابی بگذارد کشور با کشور را با وانت و اتوبوس از این هاستل به آن هاستل برود. در هر شهر هم هاستل عوض کند. برود حتی سالسا برقصد و هی تکیلا بخورد. از همین تخلیلات استریوتاپی. بعد فهمیدم هیچ وقت برای کمال وقت نیست. یعنی دست کم این زندگی و بودجه من اجازه این طور سفرها را حداقل نمی‌دهد.
این شد که فکر کردم از فرصت‌های کوتاه‌تر برای آمریکای جنوبی استفاده کنم. هر بار یکی دو کشور. بسته به مساحت و فصل. الان هم توی فرودگاه این‌ها را می‌نویسم. دو ساعت دیگر می‌پرم به سمت اکوادر. به خانم چمدانک ایمیل زدم که من ده روز وقت دارم که بیایم خطه شما. گفت منهم دارم در این فاصله از کلمبیا می‌روم بولیوی. سر راهم هم از اکوادر و پرو رد می‌شوم. من هم تصمیم گرفتم بشوم مسافر بین راهی.
تقریبا غیر از اسم شهری که می روم هیچ چیز نمی دانم. الان فکر کردم اصلا نگاه نکردم ببینم واحد پولشان چیست، مدل برق چیست و چه دو/سه شاخه‌ای لازم دارم و کلا اصلا نمی‌دانم کجای نقشه است. از این سفرهای بدون برنامه که هر جا خواستی یک شب می‌مانی. فکر کنم هیجان‌زده ام باز.هر بار هم تصمیم گرفتم سفرنامه بنویسم، انجام نشد.
خصوصی: تجربه‌های تلخ، آدم را ویران می‌کند، ترسو می‌کند، عاقل می‌کند. کاش دلت را می‌سپردی به همان حسی که توی دست‌هایت است. دست‌های آدم‌ها دروغ نمی‌گویند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.