پانزدهم مارچ دوهزار و یازده

در واقع صبح شانزدهم است. تقلب می‌‌کنم.
صبح خوشحال و خندان، دوچرخه سوارانه،‌ رفتم دفتر استادم که بگویم به خاطر فلان و فلان، من نمی‌توانم مقاله شما را تا آخر هفته تمام کنم. نمره ناکامل به من بدهید، ترم بعد می‌نویسمش. استاد هم گفتد اختیار دارید خانم، این چه حرفی است. حالا آن پروژه نشد،‌ بیا در خصوص این بنویس. خیلی خوشحال، خیلی لبخند،‌ خیلی با روحیه خوب. فکر کنم صبح رو با خوشی آغاز کرده بود. منم چی می‌گفتم؟ چونه می‌زدم بعد از اون همه شوق و اشتیاقی که نشون دادم که وای چقدر دلم می‌خواد مقاله رو بنویسم اما الان باید صبر کنم که اطلاعات برسه؟ راه نداشت.
بعد یک ایمیل آمد از پرایس‌لاین که یادت نرود آخر هفته پرواز داری. خواستم نگاه کنم ببینم ساعتش چند است،‌ دیدم که ‌عجب. جمعه نیست،‌ پنج‌شنبه است و پرواز هم از شهر دیگری است. من چه آماده کرده‌ام برای سفر؟ غیر از یک کوله پشتی که آن را هم آماده نکردم و سه ماه قبل خریدمش،‌ هیچ. کیسه خواب و چادر تازه لازم دارم، به اضافه مقادیری وسایل سفر کوله‌پشتیانی.
آن یکی مقاله هم که رد خور نداشت. باید می‌نوشتم و جای سرهم بندی هم نداشت که دوتا استاد دارد کلاس و هردو «این‌کاره» اند.
اینکه می‌گویم باید می‌نوشتم، ساعت نه صبح بود. الان دو و نیم فردایش است. تمام شده اما بدون هیچ گونه ویرایش و منبع نگاری. از چشم‌هایم ادرال و قهوه بیرون می‌زند. رفتم الان دوتا تاکو خریدم، بعد آمدم این اتاق شبانه‌روزی مدرسه. جوان‌های جویای نام همه به اسم درس اینجا نشسته‌اند، اما از این زاویه که من کامپیوتر پنج نفر را می‌بینم، چهارنفرشان توی فیس بوک‌اند و یکی‌شان هم دارد با موبایلش بازی می‌کند. یاد شب زنده‌داری‌های دیویس افتادم در ام یو کنار شومینه.
مرا چه به درس خواندن؟ از من که اینکاره در نمی‌آید. برای چه زور می‌زنم؟ سونامی هم نیامد مدرسه‌مان نابود شود.
من برگردم به مبحث شیرین بکارت و مشق‌هایم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.