بالکن

یک موقعیتی بود که اول مستی همه بود. سرها تازه داشت گرم می‌شد و حواس‌ها به من میهمان نبود. رفتم روی بالکن نشستم جوینتم را داشتم می‌پیچیدم خوش خوشانک. بعد خودم می‌دانستم دلم چه/ که را آن موقع می‌خواهد. یعنی هم من مرضش را ریخته بودم هم طرف. می‌دانستم از من محتاط‌تر است که حالا بیاید کنار من تنها روی ایوان. اما آمد. به بهانه سیگار آمد. من قصدم یکی دو پک بود، اما بیشتر شد. آنقدر که توانستم ده دقیقه بعد توی چشمش زل بزنم و از آن بالای توی آسمان‌ها بخندم که بیا. رفت تو. گفتم در رفت. اما چند دقیقه بعد با دوتا لیوان چایی آمد و یک بالش زیر بغلش. گفت بیا برای چایفونت عکس آوردم. اوه. جدی بود. دنبال می‌کرد. شاید در همان دو روز گذشته دنبال کرده بود. دلم می‌خواست یک جور خوبی بشینم. مثلا سرم گیج برود و به شکل خیلی کلاسیکی بیافتم که مرا بگیرد. تماس دست می‌خواستم. فهمید؟ نفهمید؟ نمی‌دانم. دستم را گرفت و گفت آرام بشین. بعد پرسید خوبی؟ خوب بودم. بعد حرف‌های عادی زدیم. درس و کار و زندگی و زن و دانشگاه بچه‌اش و مسافرت. حالم را بد کردم. یعنی عرق را نباید قاطی حالم می‌کردم که کردم. دلم می‌خواست حالم بد بشود که بروم توی اتاق. گفت که بمانی اینجا هوا بخوری بهتر است. گفتم برمیگردم. رفتم اول بالا آوردم و بعد رفتم توی اتاق خواب صاحب‌خانه. فردا صبح بیدار شدم. ایمیل زده بود دو کلمه: باختم به ترسم. دیگر ندیدمش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.