می‌گوید در حرف‌هایش، در کارهایش، در نگاهش عشق نمی‌بینم. می‌گوید آن چیزی که من «امر» می‌بینم، عاشقانه آرامی است از ذوقش برای کاری که دوست دارد من بکنم، یا باهم بکنیم.
گیجم. من همیشه رهاتر از همه این حرف‌ها بودم. حالا دست و پایم انگار بسته است. انگار باید حواسم باشد که دم به تله ندهم، که بالم گیر نکند. که یک جوری این وسط، روی این مرز باریک، راه بروم که نه او برنجد و نه من زنجیر شوم. سخت است. گاهی از این ور می‌افتم و گاهی از آنور.
من حریم شخصی‌ام وسیع است. می‌روم توی لاک وقتی کسی سرک بکشد توی این فضا. آدم کاری را به خاطر دیگری کردن نیستم. نخواستم کسی به خاطر اینکه مرا می‌خواهد کاری کند یا عوض شود و اینکه کسی از من همین‌ها بخواهد را عشق نمی‌دانم.
دوست دارم بعضی وقت‌ها گم شوم و به هیچ کس هم توضیح ندهم چرا خبر ندادم که کجایم یا چرا جواب تلفن و ایمیل نمی‌دهم. نه گفتن تمرین بزرگ زندگی من است. من یاد گرفتم به چیزهایی که دلم نمی‌خواهد بگویم نه. عقیده دارم این ربطی به دوست داشتن ندارد. کسانی که دور و برم باقی مانده‌اند، این را می‌دانند که دوست داشتنم به معنای همیشه با آنها بودن نیست.
نمی‌خواهم بین «او» و قیمتی که باید این‌ وسط برای این «گردن‌کشی» بپردازم، انتخاب کنم. کاش من رها را دوست داشت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.