یکم: بار و بندیلم را که جمع میکردم، فکر میکردم چیز زیادی برای نوشتن در این سفر نخواهم داشت، اما اینقدر بیحرفی را هم حدس نمیزدم. دارم خوب میبینم و خوب میخورم و خوب میخندم و خوشحالم. اما نمیتوانم طوری بنویسم که غر یا قضاوت نباشد.
دوم: روز قبل از فینال جام جهانی رسیده بودم به هلند. کشور کلا نارنجی بود. بین صد و اندی هزار آدم در یک میدانی در آمستردام بازی را دیدیم و حتی نتوانستیم وقتی اسپانیایمان گل زد یک هورای ناقابل بکشیم. خطر مرگ داشت. اما تجربه بینظیری بود.
سوم: قرارداد خانه جدیدم را هم بستم. از وسط ماه آینده میتوانم اسباب کشی کنم. هیجان زدهام. هنوز تکلیف عمل دوباره چشمهایم معلوم نیست. شمارهاش ثابت نشده و تا ثابت نشود، نمیتوانند عملش کنند.
چهارم: الان در مجارستان هستم. یک جور خوبی شهر در دوران کمونیسم گیر کرده، اما آن وسط بالای یک ساختمان احتمالا چندین صدساله تابلوی رنگی برگر کینگ است. سازه مترو نو و امروزی است، و واگنهایش شاید مال شصت سال پیش. همه چیز متضاد است. مردم خستهتر از بقیه شهرهایی که بودم به نظر میرسند و تعداد دستفروشها و کارتونخوابها به طور چشمگیری بیشتر است. اما قدم به قدم کتابفروشی دیدم در این شهر و یک کتابفروشی/ شراب فروشی هم نزدیک این آپارتمانی که الان تویش هستم کشف کردم.
پنجم: دیشب دوستی پیشنهاد کرد که حالا که نوشتنت نمیآید شروع کن از این عجایب و غرایبی که میخوری و مینوشی ، از آنجا که رسما دارم نامانوسترین خوردنیها را که هیچ وقت اسمشان را هم نشنیده بودم امتحان میکنم، بنویس. شاید از امشب اینکار را کردم. مسئله این است که کامپیوتر بیچاره ام از چند روز پیش دیگر روشن نمیشود و این کامپیوتری که الان دستم است مشارکتی است فعلا. نمایندگی اپل هنوز پیدا نکردم که ببینم چهمرگش شده و چرا دیگر روشن نمیشود. اما این ایده خوراکیها و مشروبها خوب به دلم نشست. احتمالا بنویسمشان
ششم: کسی از پرتقال احیانا اینجا را نمیخواند؟
ا