با میم نشسته بودیم روی جدول پیاده روی کنار هتلمان و اول صبحی منتظر بودیم که دوتا دیگر از دوستانمان بیایند که برویم بگردیم. دیر کرده بودند. به میم گفتم بیا زیر ابروهایت را تمیز کنم تا بیایند.
موچین و قیچی به دست داشتم ابرو میگرفتم کنار خیابان که دو پسر از کنارمان رد شدند و یک لحظه ایستادند. یکیشان گفت: داری ابروهایش را میگیری؟ گفتم آره. گفت: معرکه است. آنها خندید و ما هم خندیدیم و رفتند. من هم رفتم سراغ آن یکی ابرو.
امروز به علت بیربط دیگری یاد آن روز افتادم. بعد یک لحظه روی خنده آنها و خودمان پاز کردم. فکر کردم چقدر این روابط ساده انسانی در زندگی ما دریغ شده بود. اینکه یک لحظه فکر نکنیم طرف «پسر» است و شاید حرفش متلک است. اینکه باهم بخندیم. اینکه در خیابان و فضای عمومی شهر روابطمان چیزی غیر از «متجاوز» و «قربانی» یا «دوست دختر/ دوست پسر» باشد. اصلا مثل «انسان» باهم رابطه داشته باشیم. بگویم، بخندیم، از هم تعریف کنیم و رد شویم برویم. آخر کجای این جرم بود؟
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید