نوشته ای شاید تلخ (۱)

توضیح: مخاطب این نوشته همه ما هستیم. من عمیقا برای زنانی که تو اون محدودیت و خفقان دارن یه روسری سفید سرشون میذارن و با زبون بی صدای تمام زندگی خودشون رو به خطر میاندازن احترام قائلم. من سر تعظیم در برابر همه پایین میارم و حتی به خودم اجازه نمیدم چیزی رو نقد کنم. نقد رو کسی میکنه که کاری برای درست کردن از دستش بر بیاد و من غیر از نوشتن هیچکار عملی دیگه ای نمیتونم بکنم.
من با گریه های این زنها گریه کردم و با کتک خوردنهاشون درد رو حس کردم. و اونقدر با اونها احساس نزدیکی میکنم که بخشی از آینده ام رو بر پایه همکاری با اونها قرار داردم. اما دورم. شاید این دور بودنم باعث شده یا حقیقتها رو درست نبینم یا جور دیگه ای ببینم.
————————————-
ما ایرانی ها ملت صبوری نیستیم . نه صبوریم و نه منطقی.
از همون زمون شاهای قاجار که دور دنیا به راه افتادیم و خوبی های جاهای دیگه رو دیدیم, عین همون رو هم واسه خودمون خواستیم. شاهمون ارابه برقی و بنزینی دید و فقط اون رو خواست. دیگه به این فکر نکرد که جاده مال رو ایران رو چه به تایر ارابه برقی.
دانشجوهامون رفت فرانسه و انقلاب کبیر رو دیدن و خواستن تو ایران هم همون انقلاب رو انجام بدن. آخه زنی که از مطبخ پاش رو بیرون نذاشته که ماری آنتوانت نمیتونه بشه.
بیشتر دیدیم و بیشتر خواستیم. فقط و فقط هم چشمامون رو به روی لایه های پایینی بستیم و گفتیم که رو رو میسازیم. همیشه هم دستمون به دعا بود که زلزله ای طوفانی نیاد که پایه رو بلرزونه.
هی رو سازی کردیم و رو سازی کردیم. رفتیم و دیدیم و تو سرخودمون زدیم و ساختیم. اما چه ساختنی.
ما از فرنگ فقط ظاهرش رو دیدیم. مدرسه هاش رو ندیدیم. کتابخونه هاش رو ندیدیم. روابط آدمها رو ندیدیم. کار کردنشون رو ندیدیم. به هم احترام گذاشتنشون رو ندیدیم. فقط وارد کردیم و وارد کردیم.
یه بار هم به عقب بر نگشتیم که ببینمی این برجی که داریم میسازیم روی چی ساخته شده.
انقلاب کردیم. شکست خوردیم. ایران فرانسه نبود. ما دلموم میخواست باشه اما نبود.
سالها صبر کردیم اصلاحات خواستیم. اون رو هم باختیم. صبور نبودیم. خودمون رو از توده مردم بالاتر دونستیم و ندونستیم که تمام محله من با مردمی احاطه شده که نه به قتل فروهر ها کار دارن نه به جایزه شیرین عبادی. براشون نون شب مهمه نه کتاب کوچه. هنوز برای امام حسینشون گریه میکنن نه برای سالگرد قتل سعیدی سیرجانی.
این مردم هنوز سفره ابولفضلشون مهمتره تا شب شعر در خونه گنجی. ما اصلاخات رو برای خودمون خواستیم اما مردم نخواستنش. مردم چیزی ازش ندیدن. فکر کردن حالا که نون ندارن لااقل امام حسینشون رو داشته باشن.
صنعتمون رو خواستیم بسازیم. به جایی اینکه از لایه پایین شروع کنیم و ببینم معدن چی داریم که کارخونه اش رو بزنیم فقط یه ساختمون ساختیم و همه چی رو از خارج آوردیم. این صنعت تو چین خیلی خوب جواب داد. ما هم اینجا میزنیمش. چرا که نه؟
فکر هم نکردیم که چین یه میلیارد آدم داره که کافی یه تکون بخورن. فکر نکردیم که اونها یه بچه بیشتر ندارن که عادت به کار دارن. کارخونه زدیم و از سنگ در ورودی اش رو وارد کردیم. همه چی رو از خارج آوردیم و سر همش کردیم. خوب معلومه که هزینه نگهداری فقط خود ساختمون و کارگراش از خود جنسی که از خارج وارد میشه گرون تر میشه.
گفتیم آمریکا دوتا چیز داره صنعت و کشاورزی. بیایم کشاورزیمون رو درست کنیم. اما اونهمه جنس صادراتی ارزون چی؟ کی دلش میامد از سود اونها دل بکنه و بزاره برنج دم سیاهای خودمون زیاد بشه؟
ما همه چی رو خواستیم اما سود خودمون رو هم خواستیم.
ادامه هر حرکتی رو که نگاه کنین همینه. ما فقط و فقط تقلید کردیم و فقط دیوارهای یه خونه کاهگلی رو سرامیک کردیم. خونه ای که به یه باد تند بنده. نمیدونم چرا اینقدر ناامید حرف میزنیم اما هرچی رو که نگاه میکنم همینه.
(لطفا ادامه اش رو هم بخونید)

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.