طاقباز افتاده بودم روی تخت. دلم هوس تنت را کرده بود. زیاد. می‌دانی که این جور وقت‌ها آدم درد چطور به جانش می‌پیچد. دلم می‌خواست چشم‌هایم را که باز کنم تو باشی. از این آرزوهای محال همه این سال‌ها. اسمش رویش است. دلم می‌خواست بدانم کجایی و الان وسط کدام روز کدام قاره کوله پشتی به پشت داری از ویترین کدام کفش فروشی عکس می‌گیری. یک جوری اسمت هم با عکس‌هایت برایم عجین شده. عکس‌هایی را می‌گویم که خودت هم در قابشان هستی. همان عکس‌های دونفره‌تان.
دست تو به گردنش. او در نقطه فوکوس دوربین، تو محو. جشن تولدش، سفرتان به شمال، خنده زیر پوستی تو از نشستن کنارش، احتیاط تو برای نزدیک شدن، سیگار کشیدن‌هایش، لبخندهایش برای دوربین تو، لباسهای تو بر تنش…یادت است گفته بودم عکس‌هایی را که از تو گرفته دوست دارم؟ جوابت یادت هست؟ « آدم‌ها از کسانی که دوستشان دارند عکس‌های خوبی می‌گیرند.»
می‌دانی؟ آدم‌ها نباید از گذشته‌شان حرف بزنند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.