۲-۲

۲-۱
حالا این مهم نیست. داشتم می‌گفتم که چطور خودم گند زدم به این زندگی‌هایم با اینها. یکی شان را در فیس بوک اد کردم. خب معلوم است می‌رود چهارصد و نود و سه عکس مرا می‌بیند که در کت و شلوار و دامن و کراوات چقدر لبخند به لب دارم و رنگ و های‌لایت عروسی‌ام را هم دید. این خودش بی سر و صدا مرا کنار گذاشت. البته من فکر کردم آدم بی‌شعوری است که نمی‌فهمد ممکن است یکی در عرض پنج سال عوض شود. همان بهتر که رفت. دست کم من عاشقش نشده بودم. یعنی دلم می‌خواست که نرود، اما رفت. به یکی هم یک بار توی کوه گفتم کاش این کیسه خواب‌ها دونفره بود. خب معلوم است دیگر. طرف از فرقه کوه پرستان مقدس بود. یک چیزی است که می‌گوید آدم نباید حرمت کوه را با منی قاطی کند. من چه می‌دانستم. دلم آن شب تن می‌خواست. خیلی انسانیت به خرج داد و گذاشت که کیسه خواب مرا زیرمان پهن کردیم و کیسه خواب او را کشیدیم رویمان. وسط آه و ناله من گفت که من باید بروم. من باید بروم. خب برو. من هم یک هفته گریه کردم بعدش خوب شدم.
اصلا خود آدم است که گند می‌زند به این رابطه‌های رها. شاید هم تاثیر آن انسان هشت صبح تا پنج عصری بود. شاید برخلاف همه ادعاهایم آخرش فضاها را قاطی کردم. یادم که نیست. شاید مثلا یک شب گفته بودم آخرش که باید زندگی‌ کنیم و منظورم هم از زندگی همان هشت تا پنجی بود. مهم نیست. هرکدامشان الان یک جای جهان دارند رهایی می‌کنند. یکی شان در تهران طراحی فضای داخلی می‌کند. زنش هم تازه دماغش را عمل کرده. یعنی دفعه آخری که زنگ زدم گفت که حوریه عمل زیبایی بینی انجام داده. (این عین عبارتش بود). یکیشان در سنت آنتونیو ماشین فروشی باز کرده. زنش هم از من خیلی چاق‌تر است. درفیس بوک پیداش کردم. هفته قبل. عکس پروفایلش را که دیدم بسم بود. خیالم راحت شد. زنش خیلی چاق بود). هرکدامشان یک جور گم و گور شدند. جاستین را که این آخریه بود یکبار توی دادگاه راهنمایی رانندگی دیدم. من رفته بودم مترجمی عموی شوهرم را بکنم. توی صف پرداخت دیدم ایستاده. گفت چراغ قرمز را رد کرده. الاغ ماشین خریده بود. کاش گواهینامه‌اش را باطل کرده باشند. البته فرقی نداشت. حتما بازهم رانندگی می‌کرد.
جانی دپ را بگذارید توی موهای باب ماریلی. بلوندش بکنید می‌شود این جاستین. یعنی خود جانی دپ بود. سر کلاس فلسفه ادیان دیدمش بار اول. پروژه جاستین در مورد لاکان بود مال من روی پملا اندرسون. ( همان که کتاب فلسفه فمینیستی ادیان را نوشت). فکر می‌کردم خیلی باید هیجان‌انگیز باشد. منظورم کتاب پملا آندرسون است. سخت بود. هیچی نفهمیدم. پناه بردم به این سایت فلسفه دانشگاه نمی دانم کجا. یک چیزهای کلی گفت. من هم از روی همان مقاله نوشتم. بنده خدا استاد حتما فکر کرد که مشکل زبان است که به من نمره کامل داد. از لاکان جاستین هم راستش خیلی حالیم نشده بود. یک بار که آورده بودمش دیویس برای این حلقه طبال‌های زیر نور ماه کامل سعی کرد توضیح دهد. من آنقدر محو چشم‌هایش شده بودم که اصلا لاکان ماکان حالیم نبود. پیش خودم فکر کرده بودم میرم از ویکی پیدا یک چیزی می‌خوانم. آن شب دادم موهایم را از ته بتراشد. هی توی حمام خدا خدا می‌کردم می‌شود یک تار موی مرا بردارد مثلا. یک کاری بکند که من فکر کنم خاطر مرا می‌خواهد. نه اینکه برود مثل پر سیمرغ آتشش بزند، اما همین که یک چیزی هم بگوید در باره آن موهای آبی من کافی بود. اصلا توی این عوالم نبود. شانس آوردم گوش مرا نبرید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.