۲-۱

یک بار، شاید هم دوبار یا حتی سه بار در زندگی لنی داشتم. یا لاری، یا ماکس،‌ یا چه می‌دانم الیزابت ، علی، آرزو. همه شان هم از زمین فراری بودند. عاشق خاک بودند و از زمین فراری. هی شیفته این شدم که تعلق ندارد یا حداقل زر می‌زنند که ندارند. یکی‌شان درخت پرست بود. یکی لابه لای رنگ‌هایش زندگی می‌کرد، آن یکی با دقت حواسش بود به جای خدا در همه عبارت ها بگوید شیطان. به انشالله هم یک چیز عجیب و غریبی می‌گفت که یادم نیست. یعنی هیچ وقت یاد نگرفتم که الان یادم نباشد. هی نشستیم علف کشیدیم و گفتم که خدایا (لابد با آن یکی گفتم شیطانا) ملت چقدر سطحی‌اند. همه می‌خواهند عاشق شوند که خوشحال باشند و بعد هم عروسی کنند و بعد هم بچه بیاندازند. بعد هم همه زندگیشان بروند سگ دو بزنند که قسط خانه و ماشین و فرش و پرده بدهند. خودشان هم نمی‌فهمند که اصلا مهره‌های ماشین نظام سیاسی اقتصادی‌شانند. چه می‌دانم. از این گوزهای گنده گه آدم وقتی سرش سبک است می‌زند.
من حواسم بود. یعنی آن موقع فکر می‌کردم حواسم هست. حواسم بود عاشق لنی و لاری و ماکس و الیزابت و علی و آرزو نشوم. مثلا به خیال خودم آنها را از اوجشان نیاورم پایین. می‌دانید. زمینی‌شان نکنم. مثلا پیش آن درخت پرست یادم بود صاف صاف راه بروم. هی تلاش می‌کردم این آهنگ‌های هیپی‌ها را، اقل‌کم اسمشان را، یادم بماند. فکر می‌کردم حواسم به خیلی چیزها بود. مثلا یادم بود مذهب الیزابت سیکس پکش است. خدا (یا شیطان مثلا) می‌داند چقدر باید هوشیار می‌ماندم که موقع دست کشیدن به تنش یادم باشد که به جای جملات عاشقانه بگویم سیکس پکتت خداست. (‌نه. این آن شیطانیه نبود. می‌گفتم خدا. الان یادم آمده). یا چه می‌دانم. آن یکی دیگر که رفته بود روز عاشورا را بکشد و همه بوم را قرمز کرده بود و آخرش هم جلوی من لخت شد و جلق زد همه آب کریه‌اش را پاشید روی بوم. بعد هم سیگار روشن کرد و گفت این یعنی زندگی. زندگی که در خون شکل گرفت. این همان فلسفه امام حسین است. من هم وانمود کردم که فهمیدم. یعنی نه اینکه نفهمیده باشم منظورش را، اما یک دفعه ترسیدم. بعد از آن دیگر نشد که منی ببینم و به زندگی فکر نکنم. لامصب هرچه تئوری هم خواندیم در این کلاسهای جامعه شناسی جنسیت هم این تصور نرفت از سرم بیرون. تئوری‌ها فقط (ببخشیدها) ریدند به زندگی این رفیق نقاش ما.
من حواسم بود که اگر عاشقشان بشوم کار تمام است. باید از سیکس پک و درخت و رنگ و عاشورا و این اراجیف تعریف می‌کردم اما نمی‌گفتم خودت را می‌خواهم لعنتی. باید با اینها از قیمت بلیط اتوبوس و اجاره خانه و پنیر پگاه و بدهکاری کارت‌های کردیت و شهریه مدرسه و اصلا همان ده دلار علف کوفتی هم حرف نمی‌زدم. حرف پول زشت بود. این‌ها آدم‌های رهایی بودند که پول برایشان نجس بود. برای همین هم بود که من -که پول برایم نجس نبود- باید خرج پنیر و شهریه و بقیه کوفت و زهرمارها را می‌دادم. اما اشکالی نداشت. خودم دلم می‌خواست. کسی که مرا مجبور نکرده بود. من عاشق همین رهاییشان شده بودم. اگر قرار بود آن‌ها هم نگران حراج روز بعد از کریسمس باشند که اصلا چه فرقی با بقیه زن‌ها و شوهرهایم داشتند؟ این پول اما خیلی دردسر بود. هم باید کار می‌کردم که مرا مهره همان نظام پوسیده سرمایه داری می‌کرد، هم اگر نمی‌کردم خب دیگر نمی‌شد که با آنها بمانم. یک طرفندی که زدم این بود که یک لوای دیگر خلق کردم که کار بکند. یک خانم بسیار جا افتاده و مودب که لبخند از لبش نمی‌افتاد. صبح‌ها کت و دامن می‌پوشید و می‌رفت سر کار. به همه لبخند می‌زد و به همه می‌گفت که دیس لند ایز مای لند و چقدر سیچویشن در ایران بد است و تنکس گاد که الان در لند اف اپورچوینتی دارد کار می‌کند و رویایش این است که برود دریم اسکولش و خیلی گرند پرنتسش را میس کرده. تا ظهر ساعت یک جواب می‌داد. شکنجه از ساعت یک بود تا پنج که بیاد بیرون و دامن تنگش را همانجا توی ماشینش در بیاورد و بگذارد و پاهایش تا جایی که هنوز به گاز و ترمز می‌رسد باز شود. خفه شده بود زندگیش آن تو.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.