۱-۳

۱-۱
۱-۲
نمیخواستم کوتاه بیایم. اما خودم هم دیگر خسته شده بودم. کاری هم نکرده بودم اما بسکه به دایلوگ‌های فیلمنامه فکر کرده بودم خسته شده بودم. هیچی نمی‌گفت. زورکی چشم‌هایش را باز نگه داشته بود و می‌خواست هرطور شده به من هم بفهماند که زورکی چشم‌هایش را باز نگه داشته و این را منت کند بکوبد توی سرم. داشتم فکر می‌کردم آیا تا به حال با حسرت به عکس عروسی قاب گرفته بالا سرمان نگاه کرده بودم وقتی چیزی می‌خواستم؟ نمی‌خواستم کار تکراری کنم. ریسکی بود. چه می دانم در این پنج سال چکارها کردم و نکردم. من هم که نصف زندگی‌ام راست است نصفش خیالات. خودم هم نمی‌دانم کدامش راست است کدامش خیال. هی سعی کردم یادم بیاید روز عروسی به هم چه قول هایی دادیم. قول بچه هم داده بودیم؟ یادم نیست. یعنی از منی که اینقدر خر شده بودم که آن لباس را تنم کرده بودم و آن تور را آنطور مثل دلقک‌ها انداخته بودم روی سرم و اجازه داده بودم خانوم نیازی آنطور همه جعبه آرایشش را روی من خالی کند، هیچ بعید نیست که مثلا گفته باشم برایت سه تا بچه هم می‌آورم. یادم نیست. حافظه او هنوز مثل ساعت گرینویچ خوب کار می‌کند. نمی‌شود ریسک کرد روی این.
موبایلش را از زیر بالش درآورد و گفت شت. ساعت شده سه. من باید بخوابم. اما تقصیر من نبود. خودش دیگر خوابش پریده بود. گفت آن چراغ را روشن کن کتابم را بده بخوانم. نمی‌دانم از کی یوسا خوان شده بود. اهل این حرف ها نبود. قبل از خواب آی پادش را می‌کرد توی گوشش که ابی گوش کند. روشنفکری زردم زد بالا و فکر کردم باز یوسا بهتر است از ابی که به تن من ترجیح داشته باشد. حرفی نزدم. نه گفتم که می‌‌خواهم و نه حرف بچه را زدم. کتاب را بهش دادم و گفتم شب بخیر. می‌گفتم شب بخیر به خودم گفتم که حالا فکر نکن که فیلمنامه جمله بعدی او را چه نوشته. بگیر بخواب. اما همین که پشتم را کردم طرفش دقیقا به همین فکر کردم که الان باید چکار کند. برگردد کمر مرا بکشد طرف خودش، یا گردنم را ببوسد یا مثلا یک راست دست ببرد لای پایم. یا مثلا خیلی ساده فقط اسمم را صدا کند. آنوقت مشکل دوتا میشد. باید می‌گفتم بله؟ یا جانم؟ جانم خیلی زیادی‌اش بود. اما من باید نشان می‌دادم که حالا دیگر خودم هم برایم مهم نیست. یعنی به درک که نگذاشتی بکنم. یا من خودم نخواستم وگرنه کردنت برای من فقط فاصله گردن تا کمرت طول می‌کشید که سرم را ببرم آن پایین. هیچی نگفت. من هم چشم هایم را بستم. مثل این فیلم‌ها. کاملا کلیشه‌ای.
همان وقت بود که تصمیم گرفتم درسم را بخوانم که دکترا بگیرم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.