یکبار برای همیشه: نوشته‌های این وبلاگ حس‌های شخصی نویسنده آن است. نویسنده‌ای که ایرانی‌است و در خارج از ایران زندگی‌ می‌کند. نویسنده‌ای که بسیار احساساتی‌ است و این روزها خسته و غمگین و تبدار و دور. اغلب تصمیم‌های زندگی‌اش را اینطور گرفته و حرف‌هایش را هم اینطور زده. معلوم هم نیست که در هیچ آینده نزدیکی عاقل شود. نوشته‌های این وبلاگ تعمیم به هیچ انسان یا گروه دیگری در هیچ کجای کره زمین ندارد.
***
باید بین سه شال‌گردن سبز انتخاب می‌کردم. فکر کردم کدامشان به کلاه و کاپشن بیشتر می‌آیند. آخرش آن را که مال «ستاد مهر» بود انداختم دور گردنم. رنگش خیلی به کلاه نمی‌آمد. ولی دیگر دیر شده بود. یک ساعت راه بود تا محل تجمع. نوشته بودم «ما همه با هم هستیم». مقوا بزرگ و سنگین بود. یک ساعت و نیم داد زدیم و مقوا را نگه داشتم بالای سرم. دستم درد گرفته بود. این دست و آن دستش می‌کردم. فکر کردم باید یک چوبی بزنم به تهش. خانمی آمد و عکس گرفت و پرسید این یعنی چی. گفتم یعنی وی آر ال تو گدر. گفت وری نایس. وری نایس. پلیس آن کنار ایستاده بود و مواظب بود شمع‌ها جایی را آتش نزنند. شعار دادیم و یار دبستانی خوانیدم و من آن بالای نیمکت حواسم بود که ببینم چندتا از ماشین‌ها برای ما بوق می‌زنند. انواع و اقسام «رایتز» ها را خواهان شدیم. فکر کرده بودم فحش «مرگ بر» ندهم، اما شور تجمعاتی گرفته بود و مرگ را هم نثار همه کردم.
دو ساعت اجازه تجمع داشتیم. تمام که شد یک ده نفری بودیم که باید انتخاب می‌کردیم برویم پیتزا بخوریم، یا چلوکباب، یا غذای مدیترانه‌ای. انتخاب سختی بود. دست من و گلوی بقیه هم درد گرفته بود. آخرش به همان ژوپیتر معروف رو بروی ایستگاه قطار رضایت دادیم. در بین راه من گفتم که بسته سیگار بهمن کوچکم را پنجاه دلار می‌فروشم. بیشترین قیمت پیشنهادی ده دلار بود.
کونمان روی صندلی جابجا نشده بود که یکی گفت موافق هستید در مورد اتفاقات دیروز حرف بزنیم. روز بعد از عاشورا بود. قرار شد بحث کنیم در مورد خشونت و اینکه آیا لازم بود یا نه! در هر حال من هم شعار مرگ بر داده بودم هم دست‌هایم از بالا نگه داشتن پلاکارد درد گرفته بود. الان درد باتوم و گلوله را شاید بهتر می فهمیدم از آنها که فقط گلویشان درد گرفته بود. در هر حال هیچ بحثی بدون آبجو گرم نمی‌شود. زهر ماری هم سفارش دادیم که تلخی اش به خشونت موجود در کالج بیاید. .
الکل که وارد خون می‌شود خوبی‌اش این است که دیگر لازم نیست اول و آخر بحث را بدانی. یک جا وارد می‌شوی و یک بحث جدید راه می‌اندازی و یا کسی حواسش نیست یا حوصله ندارد تو را برگرداند به بحث سابق. بحث خشونت و تاثیر رسانه‌های داخلی و خارجی و مشکلات فرهنگی و سیاسی جامعه هیچ کدام به سرانجام نرسید. حداقل باید یکی از اینها حل می‌شد. اینهمه اسم دور میز بود. ناامید شدم. دوستم می پرسد حالت خوب است؟ می‌دانم وبلاگ خوان است و زیاد نمی‌شود خالی بست. بحث را از خوب بودن من به سفر و رانندگی عوض می‌کنم.
چند روز قبل گفته بودی که اینهمه روز-رویابافی من در مورد بازگشت فقط برای این است که از آن یک اتفاق بزرگ و خارق‌العاده‌ای بسازم برای خودم که اگر برگشتم پیش خودم سرافراز باشم که ای ول. من این کار بزرگ را کردم و اگر هم نه که خودم را توجیه کنم که خب در هر حال کار آسانی نیست. کار هر کسی نیست. نشد دیگر. راست می‌گفتی. اصلا اصل حسرت همین است که تو گفتی. هر دلیل دیگر بهانه است. مگر نه؟
سر میز کناری تولد یکی بود. همه برایش هپی برت ‌دی خواندند. ما هم خواندیم. بلند. آخرش آنها تمام کردند، اما ما تمام نکردیم. یکی چسباندش به ای مزدور خائن، آواره گردی…مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو و کوبیدیم روی میزهامان و همه برایمان دست زدند و فکر کردند این حتما هپی برت‌دی به یک زبان دیگر است. ما هم آبجوهایمان را به سلامتی -لابد- آن انسان آن رومتولد بالا بردیم. بی نوا تازه وقتی ما نیم ساعت بعد دوباره مرگ بر تو خواندیم و یکی برایش جریان را توضیح داد فهمید که جریان اصلا او نبوده! گفت که آی هرد سام استاف. آره . سام استاف. یه سری ملت زیر ماشین مردند و یه سری دیگه هم مستقیما گلوله خوردند و یک عده هم نمی‌فهمیم چرا خشونت کردند. سام استاف دیگه.
حدس من درست بود. این روز-رویابافی همه بود. شاید یک مرض واگیر دار باشد. شاید همه با خودشان این فکر‌ها را می‌کنند که هی به خودشان دلخوشی بدهند که درهرحال کار بزرگی می‌کنند. نگاه می‌کردم و حرف می‌زدم و می‌خندیدم. دیگر حالا مهم نبود. دیگر کسی که در خیابان‌ها له شده بود مهم نبود. ما بودیم که داشتیم شرط و شروط می‌گذاشتیم که کی بر‌میگردیم و حالا اگر برگردیم برای زندگی‌ است یا تفریح و آیا ما چه تغییری می‌توانیم در آنجا ایجاد کنیم وقتی اوضاع بهتر شد. وقتی اوضاع بهتر شد. ما به این نتیجه رسیدیم که به دوران خاتمی هم قانعی‌ایم. من در دوران خاتمی از ایران بیرون آمده بودم. آبجویش تلخ بود.
همانجا همه همدیگر را در فیس بوک «اد» و «اکسپت» کردیم و قرار شد عکس‌هایمان را زود برای همدیگر بفرستیم. آخرین حرف‌ها را هم زدیم که بالاخره تکلیفمان با پرچم و سرود ملی چیست. اصلا نمی‌شد بدون تعیین اینها خداحافظی کرد. همه سرودها یا دراز بودند یا خسته کننده. سرود ملی آینده باید شاد و جهان- وطنی باشد. هرچه باشد ما دیگر انسان‌های جهان- وطنی هستیم که قرار است وضع مملکت را بهتر کنیم.
توی ماشین یک ویدو جدید دیدم. کسی تازه گذاشته بودش توی گوگل ریدر. گفته بود که نبینید. من تازه داشتم نفس عمیق می‌کشیدم بعد از دیدنش که تو تکست دادی که در چه حالم. من گفتم مست و تو نوشتی که اوووف.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.