سگ لرزه می‌زدیم. قرار نبود شب را بیرون بمانیم. بی‌هدف راه افتاده بودیم و راستش فکر هم نمی‌کردیم آن بالاها آنقدری سرد باشد. بالا که می‌گویم منظورم جنگل‌های شمالی این ایالتمان است. آنجا که جنگل و دریا به هم می‌رسند با فاصله یک جاده بینشان. یک جایی پیدا کردیم به خیال خودمان کمتر در معرض باد. آتش روشن کردیم و با هرکثافتکاری که بود سوسیس پختیم و خوردیم. بعد هی ادا و اطوار که نه. نمی‌خوابیم و تا صبح کنار آتش بیدار هستیم و از این‌حرف‌ها. چشم‌ها یکی یکی سنگین می‌شد. پا شدیم ون را آتش کردیم راه افتادیم رسیدیم بالای یک صخره. قرار شد آنجا چادر بزنیم. همان چادری که همه مسخره کرده بودند رفیقمان را موقع آوردنش. من تکلیف خودم را روشن کردم. گفتم روی صندلی ماشین می‌خوابم و ماشین هم باید تا صبح روشن باشد. معمولا کسی زورش به فریادهای من نمی‌رسد. یعنی برای اعصاب خودشان هم که شده چیزی نمی‌گویند. این شد که من اصلا نفهمیدم چطور چادر زدند در آن سرماو چپیدند تویش. تازه من چشم‌هایم گرم شده بود که یکی یکی یادشان می‌آمد بیایند از توی ون یک چیزی بردارند. صندلی های وسط را برداشته بودیم و یکی دیگر از بچه‌ها هم کف ون خوابیده بود. من هم که روی صندلی‌های ردیف آخر. این‌ها به هر بهانه در کشویی ون را باز می‌کردند و من غلظت رکیک بودن فحش‌ها را بیشتر می‌کردم که شاید خجالت بکشند. آخری که آمد از صندوق عقب- که دقیقا پشت من بود- چیزی بردارد من نیم خیز بلند شدم که اصلا به قصد کشت بزنمش. آدم نمی‌شدند انگار. من به قصد حمله خیز برمی‌دارم که بچرخم طرفش که یک دفعه چشمم می‌افتد به پنجره ماشین. همه جا نقره‌ای بود. نقره‌ای ترین و بزرگترین قرص ماه سایه‌ کاملش افتاده بود روی اقیانوسی که حتی یک موج هم نداشت. انعکاسش همه صخره سنگی را روشن کرده بود. الان انگار هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند شرحش دهد. یک صخره نقره بود و یک قرص روشن بالایش.
همانطور نیم‌خیز نشسته بودم و نگاه می‌کردم. برای من که توی ماشین خوابیده بودم فقط یک پتوی نازک گذاشته بودند. فکر کردم اگر بخوابم دیگر هیچ وقت این صحنه را نخواهم دید. پتو را برداشتم و رفتم لب صخره. مثل جن زده‌ها همانجا نشستم. وسوسه سیگاری که برنداشته بودم هم باعث نشد تا صبح برگردم. نه یادم است آن چند ساعت به چه فکر می‌کردم و نه می‌خواهم که یادم بیاید. نقره آتش زده بود به تب آن سفر.
نمی‌دانم حالا چرا امروز یاد آن ماه افتادم. تا حالا چند بار خواسته بودم آن شب را بنویسم. می‌گویند در زندگی هر آدمی یک سری لحظات است که هرگز فراموش نمی‌کند. خود «لحظه» اند. آن شب از لحظه نیم خیز شدن من توی ون تا نوک زد ن آفتاب، همه اش «لحظه» بود.
بعدها فهمیدم هر سال یک شب، قرص کامل ماه پانزده درصد بزرگتر از بقیه قرص‌های کامل ماه دیده می‌شود. آن شب، همان شب بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.