رادیوی ملی یک برنامه روزانه دارد به نام هوای تازه. برنامه مصاحبههای معمولا طولانی است با نویسندگان و شعرا و بازیگران و ورزشکاران و سیاستمداران وخلاصه هرکسی که معمولا یا کتاب تازهاش چاپ شده یا به نوعی اسمش در خبرهاست. از آنجا که من زمان به رادیو گوش کردنم به زمان رانندگی کردنم بستگی دارد، این ترم ساعت رانندگی صبح مصادف شده با زمان پخش این برنامه و لذت گوش کردن به خبرنگاری مثل تری گروس. امروز با روت ریچل سردبیر مجله Gourmetصحبت کرد به خاطر چاپ کتاب جدیدش Not Becoming My Mother که دومین زندگینامه اش هم محسوب میشود؛ داستان مشکلات و سختیهای این آدم در ارتباط نه چندان صمیمی با مادرش.
شاید این برنامه بهانه این نوشته شده باشد.
***
برای مادرم
مادرم نوزده ساله بود که من بدنیا آمدم. ده سوم زندگی اش به من و دوتا بچه دیگر گذشت. تا سی سالش بشود سه تا بچه داشت و یک بچه را هم سقط کرده بود. تنشهای من با مادرم شاید از همان زمانها شروع شده بود. من جثهام بزرگ بود. سالهای سال من قد بلندترین دختر دبستان بودم. هم قد ناظمها و معلمها. سوم ابتدایی بودم که پریود شدم. یعنی مادرم بیست و هشت سالش بود. نوجوانی برای من شاید از همان دبستان شروع شد، خیلی زودتر از همسن و سالانم. همان سالها بود که میگرن به سراغ او آمد، همان وقتی که پدرم با آسم شدید دست و پنجه نرم میکرد و ما از همیشه فقیرتر بودیم.
من هیچ وقت عروسک نداشتم. شاید هم وقتی خیلی کوچک بودم داشتم، اما الان یادم نباشد. کتابهایش یادم مانده. الان دیگر نمیدانم اینکه هیچ وقت به من نگفت فلان کتاب را نخوان خوب بود یا بد. چند سال از کودکی و نوجوانی من صرف هضم کردن خیانت آنا کارنینا شد؟ چند بار و چقدر او را نقش زنان «ناپرهیزکار» کتابها گذاشتم و سعی کردم اینطور تنفر خودم را توجیه کنم. سالهای نوجوانی من تنفر از مادرم بود. تنفر به معنای واقعی کلمه، به معنای آرزوی مرگ.
من عروسک نداشتم. یادم نمیآید هیچ وقت هیچ کس مرا دختر خوشگلم خطاب کرده باشد. موهای من همیشه کوتاه بود؛ کپ یا آلمانی و لباسهایم همیشه پسرانه. این تعریف دختر خوشگل نبود. انگار خودش هم میدانست اگر به من بگوید من میفهمم که دروغ میگوید. سالها بعد، خیلی بعد، یک بار در اتاق یکی از فامیلها خوابیده بودم و عروسک بچهشان گوشه تشک من بود. یادم است ، خوب یادم است، که عروسک را زیر بلوزم بردم. سینههایم دیگر رسیده بود. حس آن تماس پلاستیک به نوک سینههایم هنوز در من تیر میکشد.
من یک عادت بد داشتم که همه زندگیام را در سررسیدهایم مینوشتم. او یک عادت بد داشت که میرفت سراغ نوشتههای من. دیوار بیاعتمادی بلندتر میشد. از یک طرف سررسیدهای من نوشتههای یک «دختر خراب» بود که هر روز عاشق یکی میشد و سر راه مدرسه با یکی قرار داشت، از آن طرف دخترش شاگرد اول استان میشد . نه شاگر اولها عاشق میشدند آن روزها نه عاشق های خراب شاگرد اول. ما هیچ وقت باهم دوست نشدیم. هیچ وقت. خودش دوست داشت اینطور فکر کند که من همه چیز را به او میگویم، اما میدانم، یعنی مطمئنم، که خودش هم میدانست اینطور نیست.
سردردهایش ویرانگر بود. گاهی تا سه روز نمیتوانست از اتاق تاریک بیرون بیاید. دعواهای ما خیلی بد بود. خیلی بد. من فکر میکردم آنقدر گریه میکنم که کور میشوم. یادم است همیشه به من میگفت نگاه کن ببین آدمهایی که وضعشان مثل ماست، چندنفرشان بچههایشان را به این کلاسهایی میفرستند که تو می روی. میخواست به زبان خودش بگوید که قدر بدانم و سرکشی نکنم. یک بار یک نامه نوشتم که یک روز بزرگ میشوم و پول همه این کلاسها را به شما برمیگردانم. فکر کنم حتی حساب هم کرده بودم که چقدر میشود. برایم نامه نوشت که امروز کمر من و پدرت را شکستی.
من بزرگتر میشدم. یاد میگرفتم که نقشهایم را، همه نقشهایم را، با مهارت بهتر اجرا کنم. شاید همه آزارهایی که خواهرم در آن سالها از من دید، یک جور انتقال این نفرت بود.معشوقههایم را دیگر نمی نوشتم و فقط دوستانی را معرفی میکردم که میدانستم دوست دارد. از جلد جنده آوردمش بیرون. آسم پدر هم بهتر شد.
مهاجرت به قدر کافی برای آدمی به سن و سال او خرد کننده است، اما همان سال پدر و مادرش تا دم مرگ رفتند. یکی مریضی ریوی گرفت و دیگری عمل قلب داشت که شانس زنده ماندنش زیاد نبود. یک دفعه شکست. شکست. اینجا همه کاری کرد. همه کاری کرد که به ما بگوید بروید درستان را بخوانید و فکر نکنید باید خرج ما را بدهید. یک بار گفت من که سوختم اما تو بخوان. همسن من بود که سه تا بچه داشت، با آن مریضی خودش و شوهرش.
دوستش دارم. تقصیر او نبود که هیچی از من نمیدانست. هیچی از بچه نمیدانست. نمیدانست وقتی دختر نه ساله میآید خانه و یواشکی میرود حیاط خلوت پشت خانه که شورت خونیاش را بشورد چه باید بگوید. نمیدانست چطور توضیح دهد که آنا کارنینا هم عاشق شوهرش بود هم عاشق سرهنگ. نمیدانست شاگرد اولها هم میتوانند در راه مدرسه عاشق شوند. نمیدانست هر آدمی میخواهد باور کند که خوشگل است حتی اگر نباشد.
دوستش دارم، اما نمیتوانم بگویم. میروم پیششان و موقع سلام وخداحافظی میبوسمشان. اما هیچ وقت نگفتم دوستش دارم. هیچ وقت دستهای شکسته و پینه بستهاش را نگرفتم توی دستم که نازشان کنم. عوضش سر خودم را با نامههای اداریشان گرم میکنم که مبادا قبضی از قلم بیافتد. یک بار تحت تاثیر مخدر بودم و گریه میکردم با صدای بلند. زنگ زدم که بگویم، اما گوشیاش را بر نداشت. دیگر نتوانستم.
چیزی ندارم که اضافه کنم. اما اینجا آخر داستان نیست. مادرم هنوز کتاب میخواند. همان رمان ها را. دلم میخواهد تشویقش کنم بنویسد. قصه و واقعیت زندگیاش را مخلوط کند و بنویسد. قصه عشقها و رسیدنها و نرسیدنهای این داستانها باید بخشی از زندگیاش شده باشد. باید بنویسد که با کدام اینها عاشق شده. با کدام اینها در اتاقهای تاریک و ساکت روزهای سردرد عشقبازی کرده و بنویسد که چرا آنا کارنینا همیشه محبوبترین رمانش بوده.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات