آدم‌ها تمام می‌شوند. دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام می‌شوند. تمام شدن بعضی‌ها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را می‌زند و تو می‌دانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه می‌کنی و تلاش می‌کنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم می‌دانی که تمام شد. اینها از این حرف‌هایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می دهد.
بعضی‌ها هم به آرامی تمام می‌شوند. دیگر حرف مشترک نمی ماند. چقدر مگر آدم می‌تواند بنشیند و خاطره‌ها را مرور کند. یک جایی می‌بینی دیگر نمی توانی بشینی با طرف حتی حرف ساده بزنی. به خودت می‌گویی حالا بگویم که چه شود.می‌بینی حوصله حرف زدن هم نداری. این است که هی لبخندهای بی‌رنگ میزنی و دعا می‌‌کنی خودش بفهمد.
بعضی‌ها هم از اول تمام بودند. خودت را گول زده بودی همه این مدت. آن‌‌ها هم اصلا داخل بازی نیستند.
چیزی‌ که هست اینها شهامت می‌خواهد. این تمام کردن‌ها شهامت می‌خواهد. در هر حال تنها ماندن کار ساد‌ه‌ای نیست، و فقط هم تنها ماندن نیست. هزار و یک جور برچسب خوردن هم دارد که فلانی با همه همین است و یک مدت خوب است و بعد می‌رود و یحتمل بشنوی که خودت را می‌گیری و لابد با از ما بهتران می‌پری که دیگر با آن‌ها نمی‌پری و از این حرف‌ها که خب البته به تخم انسان بالغ هم نباید باشد. خودمان هم تمام می‌شویم برای بقیه. آدم که نباید فقط به بقیه لبخند کم‌رنگ بزند، باید لنز‌هایش را بکند توی چشم‌هایش و لبخندهای کم‌رنگ بقیه را هم ببیند.
پی‌نوشت: حیف است کسی تمام شود قبل از همسفری. سفر یا این تمام شدن را به تعویق می‌اندازد یا سریع ترش می کند که در هر دو حال نیکوست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.