می‌دانی
گاهی آرزو می‌کنم کاش کلمه برای تو همین کلمه بود. یعنی یک چیزی برای انتقال آنچه در ذهن من است. بیا حالا فلسفی به قضیه نگاه نکنیم که آیا کلمه ذهنیات مرا شکل می‌دهد یا ذهنیات من چیزی ورای تعاریف مشخص شده برای کلماتند. فرض کنیم یک حسی در سر من است و من باید با همین کلمات روزمره راهی برای ابرازش پیدا کنم. این کار اگر برای تو باشد سخت ترین کار عالم است بسکه برای این حروف ارزش قائلی. من که می‌دانم هرکلمه‌ات پشتش فکر دارد و وقتی می‌گویم هر کلمه منظورم دقیقا تک تک کلمات توست حتی در جفت‌ترین لحظاتمان.
این کار من دائم‌الخمر را سخت کرده. یک وقت دلم می‌خواهد برایت بنویسم و هیچ کلمه‌ای جز همین کلمات پیش پا افتاده را ندارم. دورتر نمی‌توانم پرواز کنم. اصلا بلد نیستم. بعد می‌ترسم. می‌ترسم نکند حسم را نفهمد نکند تکراری باشد. نکند خسته شود بسکه همین ها را هی گفتم و گفتم. بعد سرم را می‌اندازم پایین و حرفم را می‌خورم و می‌گویم صبح بخیر و شب بخیر. همه کلمه‌هایم که صف کشیده‌اند ناامید برمی‌گردند سرجایشان و من هی لبخند می‌زنم و آرزو می‌کنم از خلال این لبخند‌ها کلماتم را بشنوی.
این خوب است که تو در بند کلماتی یا اقل کم می‌توانی برای حرف‌هایت واژه ناب تازه پیدا کنی هر لحظه که حرف می‌زنی. این برای دل من خوب است، اما پاک زبانم را ترسو کرده. نمی‌توانم بنویسم مگر آنکه مثل امشب عقلم ذایل شود. دلم را پرواز دادی، زبانم را آتش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.