امسال پنجاه ساله می‌شود. چین و چروک‌های چشمش؟ نمی‌دانم. شاید هفتاد.
نگاهش می‌کردم چند شب پیش کنار آتش. فکر کردم همسن من که بود سه تا بچه داشت. یعنی برادره را که الان بیست و یک سالش است وقتی همسن و سال من بود داشت. دهه سوم عمرش سه زایمان داشت. دهه چهارم را داشت بچه بزرگ می‌کرد. هجده سالش بود که انقلاب شد. همان سال‌ها هم ازدواج کرد. انقلاب زندگی‌ خیلی‌ها را چرخاند و دیگر هم برنگرداند. او هم جزیی از همان گروه بود.
شاید سوالم ظالمانه بود اما بالاخره پرسیدم. «چرا اینقدر زود بچه دار شدی؟ چرا سه تا؟ زندگی بیست سالگی خودت چه شد؟» بعد هم ادامه دادم :« اصلا از جوانی ات چی فهمیدی؟» حتی به من نگاه نکرد که جواب دهد. همانجا به آتش خیره شد و گفت

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.