یادش جاوید

حتی خبر مرگش هم «جلال آریان»ی بود. اسماعیل فصیح در بیمارستان شرکت نفت درگذشت.
کتابخانه عمویم به جرات مسبب بسیاری از روانپریشی‌های دوران بلوغ و بزرگسالی من است. کدام دیوانه‌ای «داستان جاوید» را دست دختر ده ساله می‌بیند و نمی‌گوید تو که هنوز نمی‌دانی اخته شدن چیست این همه درد و رنج را نباید بخوانی؟ داستان جاوید را یکبار دیگر در دبیرستان خواندم و راستش دیگر جرات نکردم برگردم به رنج جاوید. ( الان دلم می‌خواست خانه خودم بودم که می‌توانستم یکی از آن پاراگراف‌های محبوبم را پیدا کنم و اینجا بنویسم) اما بقیه کتاب‌هایش را بارها و بارها خواندم. زمستان ۶۲ عجیب و غریب بود. ثریا در اغما (‌که هنوز از همه کتاب روایت آن روغن کرمانشاهی و دستمال توالتش به یادم است) و بقیه کتاب‌ها که انگار هرکدام یک دریچه بود. قبلا هم گفتم که من هرگز جنوب ایران نبودم، اما تصورم از جنوب تصویری است که احمد محمود و اسماعیل فصیح برایم کشیده‌اند.
جمله آخر ندارم که بنویسم. کاش و ایکاشی در کار نیست. یکی دیگر از سازندگان پازل های دورانی از زندگی ام هم رفت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.