این را برای «جمعه برای زندگی» همایون خیری نوشته بودم:
چند سال قبل از اینکه با خانواده تصمیم به مهاجرت بگیرم، قرار بود که تنها بیایم این ور آب. شاید بیست سالم بود. خانواده ما اینطور است که عموها برای همه کاری با هم مشورت میکنند، یعنی میکردند. یکی از آن شبهای بروم یا نروم، بابا عموها را دعوت کرد که بیایند ببینند تکلیف من چیست. نوه ارشد بودم هرچه که بود و با همه کله شقیام و دو سال قهر با یکی از عموها در همان سن و سال یک ذره ارج و قربی هم داشتم. عموی قهری که گفت هرکس که برود برای من مرده است (بماند که الان پسرش هم اینجاست و بعدها کلی کمکم کرد کتابخانهام را اینجا سر و سامان بدهم). آن عمو که یک ذره عاقلتر بود گفت که بیست سال سرمایه مملکت را مصرف کردی، حالا که وقت پس دادن شده میخواهی بروی؟ و گفت که اینجا به یک زنی مثل تو احتیاج دارد نه امریکا. گفت که درسم را همانجا بخوانم و معلم شوم. گفت که آنجا گم میشوی. گفت به دلتنگی عادت میکنی و برنخواهی گشت.
یادم است آن زمان گریه کردم. فکر میکنم هنوز عمران میخواندم. گفتم میخواهم بروم درس بخوانم، کسی شوم (این را که یادم میآید میخواهم بخندم. انگار در ایران نمیشود کسی شد) برگردم و آنجا “خدمت” کنم. گفتم دلم چیزهایی را میخواهد که ندارم، اما برای این نیست که میخواهم بروم. دلم میخواست با دست پر برگردم.
این استدلال بیست سالگی من بود. هشت سال قبل. گذشت و من لحظه آخر پشیمان شدم از تصمیمم و دو سال بعدش کلأ با خانواده مهاجرت کردم. بعد هم زندگی و درگیریهای آن. درس میخواندم و کار میکردم و یاد میگرفتم، اما هیچ وقت برنگشته بودم به حرف های آن شب. یعنی کلا کنده بودم. آن دو سال آخر هم آنقدر سختی کشیده بودم که دل کندن خودم را برای خودم توجیه کنم. این مملکت هم خوب است. دانشگاههایش و مردمش را که به من بدی نکردند. خانوادهام هم که اینجایند. طبعتیش هم که خب برای من خیلی مهم است که جایی باشم که بتوانم هر وقت خواستم دیوانگی کنم و یک مدتی غیب شوم تویش.
یک جوری همه چیز جمع و جور بود برای اینکه بگویم خب خانه است دیگر. چه فرقی دارد کجا باشد. چه فرقی دارد برای کجا کار کنی. انسانیت است نه مرز. نه که اصلأ به ایران فکر نمیکردم. کسانی که مرا میشناسند از دلتنگی های “فصلی” من هم خبر دارند. اما فصلی بود. یک وقتهایی مثل نوروز و اول مهر آدم دلش میخواهد آنجا باشد. پیش خودم منت “حالا درسم تمام شد یک مدت اینجا یک مدت آنجا” را هم میگذاشتم. فکر کرده بودم زمستان امسال میروم چند ماه میمانم ببینم “کارهایی را که بلدم” را چطور میشود یک جوری آنجا پیادهاش کرد. بعد هم برمیگردم و بقیه زندگی.
حوادث بعد از انتخابات اما همه چیز را عوض کرد. یک جور زنگ بیدار باش بود. یک جوری یاد آوری “تعلق” بود. ربطی ندارد که در این مملکت چقدر دوست و رفیق پیدا کنی و چقدر تقویمت همان تقویم آنها شود و چقدر کار کنی و درس بخوانی و خانواده تشکیل دهی. از بیرون که نگاه کنی می بینی دغدغهات اینها نیست. اینجا نیست. از طبیعتش هم لذت میشود برد به اندازه یک مسافر. کوههایش کوههای من نیست. کوههای من نخواهد شد.
میگویند این اتفاقات ایرانیهای خارج نشین را متحد کرد. اما من را بیدار کرد. یادم آمد آن حرفی را که به عمویم زده بودم و آن موقع شاید بهانه برای توجیه کردنش بود. این اصلأ یک تصمیم لحظهای و احساساتی نیست. همان یکی دوماه قبل- که از این خبرها نبود- و من کنار ایاصوفیا با صدای اذان شکستم دانستم که همه این سالها به خودم هم دروغ گفتم. قیمتش برای من ارزان نخواهد بود اما هرچه که خواهد باشد میپردازم. من به آن مملکت حداقل بیست سال بدهکارم. بدهکاریم که تمام شد، شاید رفتم جای دیگر. از این به بعد قدمهای راهم طوری خواهد بود که به آنجا منتهی شود. بدهکارم.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات