چرا از ایران آمدم؟ آیا روزی باز خواهم گشت؟

این نوشته شاید مطلوب خیلی ها نباشه. در نقد همیشه بازه و من از نقد شدن خوشم میاد.
فکر کنم یه جایی دیگه هم گفته بودم که داستان درس خوندن و دانشگاه رفتن من چی بود تو ایران. من چند سالی بیشتر نیست که اینجام. با خونواده ام اومدم و میدونم که اگه تنها بودم از همون ترکیه برمی گشتم. برخلاف اون چیزی که بقیه فکر میکنن و خودم دارم بهش تظاهر میکنم این من هستم که به اونها احتیاج داشته و دارم نه اونها به من.
من یه سال قبل برنامه ام برای تنها اومدن جدی شده بود. حتی بلیط رو هم رزرو کرده بودم. اما دم آخری دلم لرزید. یعنی یه جوری فکر کردم مامان و بابا از ته دل بله ندادن و دلشون به این مهاجرت نیست. من آدمی نیستم که به دعا و عاقبت به خیری و از این حرفا اعتقاد داشته باشم. ایمان هم ندارم ( به جز به خودم) . کم هم پیش میاد که چیزی رو تو وجودم حس کنم اما اگه حسی داشته باشم بهش احترام میذارم. دم آخری پشیمون شدم و واسه یه سال حتی حرفش رو هم نمیزدم.
من ایران مستقل بودم. خونه جدا و کار. هرچند حقوق میخوندم و معلم زبان و کامپیوتر بودم اما اونقدی بود که خرج دزک بزک در بیاد. اما وقتی درسم رو به آخراش رسید و جدی دنبال کار گشتن افتادم فهمیدم پیدا کردن کار جدی برای یه زن یعنی چی.
بابا پاکسازی شده بعد از انقلاب بود و ما مونده بودیم و خاطره زمینهای مصادره شده بابابزرگها . حالا نه اینکه فکر کنید خان بودن و ما طاغوتی. یه ذره ملک و املاکشون رو هم سر عقیده ای که داشتن و من با تمام بی اعتقادی ام به اون بهش احترام میذارم از دست دادن. وضعمون شاید حتی متوسط هم نبود اما چیزی که مهم بود تحصیل بود تو این خانواده و مخصوصا تحصیل دخترا. احترامی که بابا بزرگم برای دختراش و نوه های دخترش قائل بود رو کمتر از مردی هم سن و سال اون دیدم. سوادش هم سعدی خوندن بود و واسه ما قصه شاهنامه و مولوی تعریف کردن.
منا که روانشناسی قبول شد و من تو اون سالهای آخر دست و پا زنان دنبال کار میگشتم, یه آدمی که همیشه دعا گوش هستم بعد از یه سال کار شراکتی پولی رو که یه سال بابا خرج کرده بود بالا میکشه . شرکتی که یه سال براش از جیب خرج شده بود و حالا خرح ها تو دفتر اندازه دخلش نشون میداد. چقدر من الان خوشحالم که بابا با همه دوندگی که من کردم و حرصهایی که خوردم حاضر نشد دنباله جریان رو بگیره.
ما موقعیت مهاجرت به آمریکا رو از چند سال پیش داشتیم. اما خونواده ما خونواده ای نبود که اهل خارج اومدن باشه. اعتقاداتی بود که هنوز هم باورش برام سخته که چطور مامان و بابا روشون پا گذاشتن. جوابی به جز به خاطر ما سه تا پیدا نمیکنم. نگرانی بزرگم هم اونها بودن. دل کندن از یه جامعه ای که هر چند بهشون زیاد ظلم کرده بود اما جزیی از وجودشون بود. پدر و مادرهای پیری که میدونم دلگرمی شون به دختر و پسر بزرگشون بود. احساس گناهی که داشتن و الان که خودم میخوام فقط شهرم رو عوض کنم میفهمم یعنی چی.
تو جمع پنج نفری ما فقط رها – برادر اون موقع سیزده ساله ام- بود که مخالف بود. فکر کنم دوست دختری چیزی داشت. شب آخری دوستاش بهش یه ساعت هدیه دادن و روی جعبه کادو نوشته بودن ” امان از پدیده فرار مغزها” . راه افتادیم.
سه چهار ماه اول اینجا دیوونه کننده بود. کسایی که تو سابرب های خوشگل و سبز اما مرگ آور ساکت اینجا زندگی میکنن میدونن من چی میگم. شاید روزها بگذره و تو یه آدم پیاده رو نبینی. اگه ماشین هم نداشته باشی که نمیتونی بری حتی یه قوطی آب بخری. تمام مدت باید چشمت به در باشه که یه دوستی آشنایی لطفی بکنه عصر بعد از سر کارش بیاد تو رو ببره بیرون. آدم چقدر چت کنه. چقدر با تلفن حرف بزنه .چقدر تلوزیون ببینه.
چند ماهی طول کشید یه ذره راه افتادیم. یه ماشین خریدیم و من رفتم سر کار. چهار ساعت تو روز ساعت داشتم و باید چهار ساعت با اتوبوس میرفتم و بر میگشتم. حداقل حقوق ۶.۷۵ بود و صاحبکار ایرانی محترم به من ساعتی ۶ دلارمیداد. اما یه چیزی بود…. یه چیزی داشتم که تو ایران نداشتم. ایران هم کار میکردم. ایران مثل آدم با ماشین میرفتم سر کار. دفتر و دستکی بود. زمین نمیشستم. توالت تمیز نمیکردم. اما … این یه چیز رو ایران نداشت.
خوب اون روزها گذشت. هانی اومد و همه چی روشنتر شد. جنبه های از زندگی رو دیدم که حتی تو رویاهام نداشتم. زمین شستم. توالت تمیز کردم. ته ته شهر مدرسه رفتم. کارم بهتر شد. دانشگاههم رو شروع کردم. رشته ای رو که آرزوم بود انتخاب کردم. زنهایی رو دیدم که هر مردی رو به تعظییم وا میداشتن. مادر های تنهای بدون شوهری رو دیدم که با تمام وجود کار میکردن و درس میخوندن و تمام اون عشقی رو که زنهای ایرانی تنها مایه افتخارشون میدونن رو هزار برابر به بچه اشون داشتن. برای اولین باز از زن بودنم لذت بردم.
آمریکا آرمان شهر نیست. هیج جایی آرمان شهر نیست. زندگی راحت هم نیست. صبح ساعت پنج و نیم از خواب بیدار شدن. ساعت هفت با یه کوله بار اندازه پالون دور از جون الاغ ( کیف دستی, کامپیوتر, غذا, کیف و کتابهای مدرسه, …) از در خونه بیرون زدن. تا ساعت چهار و نیم شده با رقص و نقاشی و زبون بی زبونی به مشتریات که زبانشون از تو هم بد تره. ساعت چهار و نیم تو اون ترافیک دویدن تا به کلاس ساعت پنج ونیم رسیدن. تا ده شب چرت زدن تو کلاس و به زور کافیین و انرژی درینک چشم رو باز نگه داشتن و برگشتن به خونه و تازه رسیدن به کارهای عقب مونده و زنگ زدن به بقیه که نامه ای چیزی ندارین؟ مشکلی نیست؟ بیلی نیومده؟ همه چی به راه و تازه وقتی کافینی که ساعت ده خوردی میخواد اثر کنه بری بیفتی تو تخت و هانی دوست دارم شب به خیر. و همون وقتی که هانی داره کفشات رو تازه از پات در میاره تو خواب خوابی.
خوب این برنامه منه. ( به غیر از شنبه و یکشنبه) . برنامه ای هست که میدونم حداقل تا پونزده سال دیگه یه ذره اینور و اونور همینه. من آدمی هستم که باید کار کنم. بدون کار کردن میمیرم. درس رو هم باید بخونم. پس باید شبها درس بخونم. درسی که اگه واسه بقیه چهار سال طول بکشه واسه من شش سال طول میکشه. اما من این خستگی لعنتی رو دوس دارم. مسئله همون یه چیزه.
من اینجا به زندگی ام , به آینده ام امید دارم. همین یه چیز همین امید من رو سر پا نگه میداره. این امید به آینده آرامشی به من داده که هیچی با هیچ مرزی تو دنیا عوضش نمیکنم. آرامشی که در بدترین لحظات و خسته کننده ترین شرایط هم همراهم هست . میدونم چی میخوام و میدونم که بهش میرسم. چیزی از این قشنگتر هست؟ ببینین. نگین شعاره. خیلی ها تو همین آمریکا شبها تو کارتون میخوابن. خیلی ها معتادن . خیلی ها کار ندارن. درس خوندن راه خوشبختی نیست. اما من دارم یه چیزی رو اینجا حس میکنم. از همون حس هایی که بهش احترام میذارم و باورشون دارم.
مسئله خوش گذروندن تو امریکا نیست .تفریحاتم به شدت کمتر شده. شاید باورتون نشه اما تو این چند ساله تنها کنسرتی که من رفتم امسال تو برکلی بود. اونهم کنسرت شجریان. وقتی با مهمونی های هرهفته و تفریحات دوستام تو ایران مقایسه اش میکنم میبینم من هیچ تفریحی ندارم. خوب بخندید اما من تو عمرم یه نایت کلاب هم نرفتم. ترکیه دو سه باری رفتم دیسکو اما اینجا نه. آرایشم محدود شده به کرمی که به کک م مکام میزنم و کرمی که موقع رانندگی به دستم میزنم که نسوزه. لباس پوشیدنم به شدت ساده شده. رنگهای روشن و ساده میپوشم. از اون رنگهای سیاه و سورمه ای متنفرم. واسه رنگ سفید میمیرم. به شدت ساده گرا شدم. خاله ام که امسال اومده بود باور نمیکرد من همون آدمم که وقتی از قرار بود ساعت پنج از خونه بیرون بره از ساعت دو جلو آینه بود. در کل وقتی با ایران مقایسه میکنم میبینم چقدر تفریحاتم کمتر شده و تمرکزم رو بخش جدی زندگی بیشتر.
من خارجی بودنم رو حس نمیکنم. اینجا همه خارجی ان. این باور منه. غیر از سرخپوستها ( ببخشید: نیتیو آمریکن ها) کی هست که اینجا وطنشه؟ من دارم تو یه موسسه کار میکنم با هفده تا زبون مختلف. من اینجا واسه مغولی که حتی نمیدونه ایران چی هست , ایرانم. اسمش شانسه یا هر چیز دیگه من خودم رو غریبه حس نمیکنم. من دارم به این جامعه چیزی میدم و ازش چیزی میگیرم. نمیخوام هم مقایسه کنم که کاری که اونها میکشن خیلی بیشتر از خدماتی هست که میدن. تو ایران این کار کشیدن بود اما این خدمات نبود. به نظر من جامعه امریکا بدون مهاجراش هیچی نیست. در واقع من فکر میکنم این جامعه بدون ما چیزی کم داره. آمریکا به من احتیاج نداره اما به ماها احتیاج داره.
یه بخش خیلی بزرگی از قضیه هم مسئله اقتصادی هست. شاید گفته بشه اونقدی که ما تو امریکا کار میکنیم اگه تو ایران کار میکردیم همه چی میتونستیم داشته باشیم. من این حرف رو قبول ندارم. من تو ایران خواستم. خیلی هم خواستم. به هر دری هم زدم. فرهنگ کار کردن فرق داره. تو ایران هنوز ما خیلی راه داریم تا به این فرهنگ کار کردن برسیم. خیلی لذت بخشه که خودت کار کنی و هرچی رو که خواستی بخری.( نه که حالا هرچی , اما خیلی چیزها که تو ایران آرزوم بود). من این استقلال مالی رو هم دوست دارم.
خوب تضادها هست. گمشدنها هست. نه کریسمس عیدته و نه دیگه عید نوروز از عیدی خبری هست. هفت سین که میچینی بدتر دلت میگیره. دلت ایرانه اما عقلت نه. دغدغه های من هنوز تو محور ایرانه. درسی که میخونم واسه اینه که یه روز بشه یه کار عملی تو ایران کرد. کاری کوچیک اما پایدار. همین وبلاگ نوشتن من واسه مخاطب فارسی زبانم هست. اما برگشتن به ایران رو نمیدونم . هیچ برنامه ای براش ندارم. اگه همین الان هم پول مسافرت رو داشتم ترجیح میدادم برم چهار تا کشور رو که ندیدم ببینم نه ایران رو.
میخواهین به من بگین وطن فروش هم مختارین. اما من برای چی باید به ایران برگردم؟ من حتی دلم برای خاک هم تنگ نشده. من دلم برای هیچی تنگ نشده. مامان بزرگها و بابا بزرگها برای من ایران نیستن. اگه یه روز بخوام ببینمشون میرم ترکیه. من تو ایران چی داشتم که دلم براش تنگ بشه؟ ریس دفتری که واسه استخدامم ازم پرسید آیا شما باکره هستید؟ اون مرد شریفی رو که تو میدون نور تهرون اون ترس ابدی رو از تاریکی و تنهایی به تمام زندگیم داد؟ اون دوست پسری رو که میگفت کار کردن زن باعث حرف و حدیث تو خونواده ما هست؟ اون شریک عزیزی رو که یه سال عمر و بیست سال سرمایه بابام رو نوش جون کرد؟ اون استادی رو که شب امتحان به بچه ها زنگ میزد و با سوالها رو با یه پاچه تر و تمیز عوض میکرد؟ اون راننده تاکسی رو که میدید باهاش حرف نمیزنی سر پل پیاده ات میکرد؟ من دلم باید برای کدوم یکی از اینها تنگ بشه؟
آره تلخه. شاید یه روز به اون دانشی که میخوام برسم. الان اگه برگردم ایران چیکار میتونم بکنم؟ شاید اگه یه روز به اون دانش برسم اونوقت بدونم که کجا میخوام چکار کنم. خیلی ها که به ایران برگشتن بعد از کسب دانش از کشور دوم بود. شاید یه روز من هم به اونجا برسم. فعلا اون دانش رو ندارم. کاری برای ایران نمیتونم بکنم. خیلی وقتها میگم چی میشد این خدماتی رو که ما الان اینجا داریم به این پناهنده های کشورهای دیگه میدیم رو تو ایران به زنهای خودمون میدادیم. اما من یه نفرم. من چقدر تو ایران میتونم کار کنم؟ اصلا چه کار میتونم بکنم؟ کسی هست که به من این موقعیت رو بده؟ خودم چه جوری میتونم موقعیت رو بسازم وقتی همه به جای کمک سنگ مییاندازن ؟ واقعی فکر کنیم نه آرمانی. نه نمیشه.
گاهی به این فکر میکنم که این بحران گمشدن شاید برای بچه هایی که تو آینده شاید داشته باشم چی میشه. اما یه مدتی هست که به جوابم رسیدم. انسان بودن مهمه نه ایرانی بودن. دلم میخواد بچه ام آدم باشه. دینش به من ربطی نداره. وطنش به من ربطی نداره. این من نیستم که برای اون تعیین میکنم کجایی باشه. مهمه اینه که هرجا که هست انسان باشه. کاری که خودم دارم سعی میکنم بهش برسم و کار سختی هم هست. این که مردم رو نه بر اساس مرز جغرافیای, نه بر اساس مذهب, نه بر اساس جنسیت, اینکه مردم رو به خاطر خودشون دوست داشته باشی و به انسان بودنشون احترام بذاری.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.