روزمره

۱. این می‌گوید که فاصله خانه من تا دانشگاه چیزی بیشتر از ۳۱ کیلومتر است. یعنی اگر هیچ‌ جا غیر از دانشگاه – که محل کارم هم همانجاست- نروم روزی تقریبا شصت و سه کیلومتر باید رانندگی کنم. امروز تنها کاری که داشتم این بود که بروم سر کلاسی، یک مقاله هجده صفحه‌ای را سر کلاس چاپ کنم و بدهم دست استاد و برگردم خانه. احمقانه است. واقعا نمی‌شود این را برایش ایمیل کرد؟ گیرم که خودش چاپش کند که حالا آن هجده صفحه صرفه جویی محیط زیستانه نشود، اما بقیه‌اش از فرط بی ‌خود بودن مضحک است. نه فقط وقت که بنزین و آلودگی و این حرف‌ها.
از تمام کلاس‌های این ترم، فقط یکی از اساتید تکالیف ایمیلی را قبول دارد و بقیه هنوز «اولد فشن» وار کاغذ می خواهند.
۲. در همین فاصله رانندگی به رادیو محلی گوش می‌دادم. یک مسابقه انشایی بود ظاهرا بر اساس یکی از گفته‌های انیشتن که اگر قراراست فردا را تغییر بدهیم باید اذهانمان را امروز تغییر بدهیم. (‌کلا می‌دانید که ای «تغییر» الان به شدت در این مملکت مد است) بعد با یکی از داوران مسابقه گفتگو داشتند که در مورد کارهای برتر صحبت می‌کرد و مورد مقاله یک دختر شانزده ساله گفت که ایشان آگاهی کاملی به سیاست خارجی امریکا، تغییرات هوای زمین، گیاهان بومی کالیفرنیا، زبان آلمانی، و ادبیات انگلیسی و همینطور صنعت خودرو سازی دارند.
فقط در مملکت ما نیست که دانش آموزان هفده ساله در آشپزخانه انرژی اتمی کشف می‌کنند.
۳. سال‌ها پیش زنی اینجا نوشته بود که از دکمه‌ها و کلید‌های زندگی دیجتالش می‌ترسد و نمی‌داند مصرف اینهمه دکمه برای چیست. امروز فکر کرد که همه زندگی‌اش حالا دیگر دکمه و کلید است. ترسش از این است که اگر روزی این دکمه‌ها و کلیدها کنار بروند چه خواهد شد. این زن حالا یک زن دیجتال است با هزاران دکمه در مغزش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.