با همه زوری که زدم در تمام این سال‌ها، حالا دیگر حس می‌کنم که فاصله‌ام دارد زیاد می‌شود. راستش زیاد ‌شده است. آنهم خیلی زیاد. فضا را نمی‌گیرم. اسم کوچه را یادم رفته. مسیر تاکسی‌ها را. قیافه‌ها را نمی شناسم. جوک‌‌ها را نمی گیریم. حرف مشترک کم مانده. خیلی کم. من سریال‌های امریکایی نمی‌بینم و مدل موبایل‌ها را نمی‌شناسم. مقاله‌ها را که می‌خوانم، حس مشترکی ندارم. اخبار فقط اخبارند. مثل اخبار همه جای دیگر دنیا. تلخ و سیاه و تیتر ساز. حرف‌های روزمره من را آن‌ها نمی فهمند. راستش حرف روزمره زندگی اینجا سال‌هاست یکی است. درس و کار و آخر هفته ها چند ساعت بی‌خبری از بقیه دنیا. چند سال بگویم :« سلامتی! مثل همیشه.»
نشد که حتی یک سفر بتوانم بروم. حالا دیگر فکر می‌کنم کار یک سفر نیست. امروز دلم خواست بروم یک مدت بمانم. نه فقط سفر که کار کنم. چند ماهی خانه‌ای اجاره کنم و کار کنم در فضایی که باید دوباره بشنامسش تا ببینم واقعا همه این حرف‌هایی که پشتش می‌زنند راست است یا نه. راست هم باشد….لعنتی خانه است دیگر. خانه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.