هی دختر!‌ چته؟ باز که رم ‌کردی ، یادت رفته افسارت رو محکم ببندی. باز دو روز خوش خوشانت شد، آفتاب گرمت کرد، باد بهار خورد تو سرت، یادت رفت که هیچی نبودی و نیستی؟ باز واسه خودت حق و حقوق قائل شدی؟ باز فکر کردی حالا که دوسش داری حق هم داری؟ یادت رفت تویی که احتیاج داشتی و داری نه اون؟ یادت رفته خلایق واسه دل خودشون عاشق می‌شن نه دو زار واسه گیسوی طرف؟ عاشق شدی، دلتنگ شدی، سرت باد خورد فکر کردی حق داری؟ حق رو چی؟ حق رو کی؟ فکر کردی حالا که تو عاشقی، تو دلتنگی اون هم باید باشه؟ حق داری اینو ازش بخوای؟ تو واقعا فکر کردی حق داری اینو ازش بخوای؟
عاشق بودنت حقی واست ایجاد نمی‌کنه. واسه بار هزارم. نه حق داری ازش بخوای دوستت داشته باشه، نه حق داری بخوای دلش تنگ بشه، نه حق داری حتی بخوای به تو فکر کنه. تو عاشقی خره. اون هست یا نیست اصلا به تو ربطی نداره. تو واسه خاطر دل خودت دل دادی. نکنه فکر کردی اون هم الان باید دلت رو بگیره دلداری کنه؟ نکنه فکر کردی تو یه لحظه حق داری ازش بپرسی کجا می‌ره و چیکار می‌کنه و باید به توی دیوانه توضیح بده صرافا واسه اینکه تو عاشقی و دلت تنگ می شه؟ اگه اینطوره که بردار کاسه کوزه ات رو جمع کن و برو یه دنیای دیگه. ما خیلی وقت قبل با هم قرار گذاشته بودیم. تو می‌دونی که همه اینا برای خودته. توهم توقع و حق که برات اینجاد شد بدون یه جای کار عاشقیت می‌لنگه.
حالا برو لب و لوچه‌ات و حواس نداشته‌ات رو جمع کن که دیگه صبح اول صبحی از این غلطا نکنی. زنیکه آدم نمی‌شه.
* نامه ای به خودم

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.