شرح دقایق

سرمست شد نگارم ،بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش،پیجیده شد زبانش
گه می فتد ازین سو ، گه می فتد از آن سو
آن کس که مست گردد ،خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ، ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق ، الله الله ، سرمست شد شهنشه
برجه ، بگیر زلفش ، درکش درین میانش
اندیشه یی که آید در دل ، ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش ،وآن بلبل بیانش
وان شیوه هاش یارب ، تا با کی است آنش
این صورتش بهانه ست ،او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت ، جانش خوش است، جانش
دی را بهار بخشد، شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
مولانا

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.