– ببین. باید عقلانی به این مسئله نگاه کنیم.
-هر کی عقلانی نگاه کرده، بعدش از من جدا شده.
– ببین. باید عقلانی به این مسئله نگاه کنیم.
-هر کی عقلانی نگاه کرده، بعدش از من جدا شده.
بعد آدم به یک جا میرسد که حتی نمیتواند برای دوستان نزدیکش هم تعریف کند که حالش چطور است و «اوضاع» در چه حال است. آدم درد را میداند، درمانش را هم میداند، هزار بار هم این راه را رفته، خودش بهتر از هر کسی میداند که خب تکلیفاش که معلوم است. باید بکند و برود. برای هر کسی هم که بگوید، همین است. دیگر چه میخواهی بدانی که هنوز نمیدانی. برای همین است که آدم دیگر تعریف نمیکند. آدم اگر بگوید که دارد درد میکشد، یعنی درمان میخواهد. حتی اگر نخواهد، دوست فکر میکند که باید کمک کند. وقتی آنتی بایوتیک اثر نمیکند، باید عضو عفونت کرده را کشید و انداخت بیرون. دوست آدم این را نمیگوید، ولی آدم خودش این را میفهمد که چارهای نیست. و خودش هم نمیداند که چرا نمیکند و نمیرود. فقط این وقتها خناق میگیرد. خناق میگیرد که من خودم میفهمم. خودم میدانم چاره چیست. گفتن هم ندارد. اما دوباره این رفت و برگشت هست. این درد هست. فقط گفتنش لوث میشود. آدم دردش را میکشد و دستمال میکند توی گلویش که صدایش در نیاید. «اوضاع» همان است که بود. منتها دردش هی بیشتر میشود. همین.
یک خانه پیدا کردم با قیمت مناسب، رو به دریا، بالای کوه. با باغچه. سگ هم میشود تویش داشت. جای سبزی کاری هم دارد. ایوان بزرگ چوبی دارد. پنجرههای بزرگ و درهای شیشهای. همه چیزش رویایی است. قیمتش هم خوب است.
فقط مشکلم این است که آنجا بروم چهکار کنم؟ نه اینکه ندانم آنجا چطور استراحت و تفریح کنم، میدانم. یعنی آنجا چه کاری بکنم که خرج خانه در بیاید.
جواب اینکه من میگم چیکار کنم بهت موقع مستی زنگ و تکست نزنم این نیست که خب شمارهام رو عوض کن! باید بگی خب بزن. چه اشکالی داره!
خر.
رفیق ایوم قدیم اومده اینجا دو روز بعد با رفیقام رفتیم بیرون و گشت و گذار و شهر گردی و اینا و شب هم خواستیم با همونا بریم بیرون. اون موقع منو کشیده کنار میگه که دکتر! پس کسخلهای همیشگیات کجان. فکر کردم روزا با آدمهای درست و حسابی معاشرت میکنی شبا با کسخلای زندگیات. پس کجان؟
اصلا قرار نبود گریه کنم. یعنی اصلا قرار نبود که زنگ بزنم. آخر ما به هم زنگ نمیزنیم. تقریبا هیچ وقت به هم زنگ نمیزنیم. مثلا شاید سالی یک بار برای تولدهایمان. تکست هم نمیدهیم. یعنی او که نمیدهد. من اگر تکست بدهم جواب میدهد. اگر یک بار تکست بدهد من دلم میریزد که الان یک چیزی شده و لابد دارد میمیرد.
یک کمی هم مست بودم. اصلا دیگر زیاد نمیخورم که مست شوم. یعنی آنقدر هوشیار بودم که لباسهایم را در بیاورم و بشینم کتاب بخوانم. ولی آنقدر هم هوشیار نبودم که جلوی خودم را بگیرم که زنگ بزنم. اصلا خیلی خوب هم شد که زنگ زدم. زنگ زدم گفتم که مستم. بعد گفت که چرا تنهایی مست کردی؟ باید میرفتی بار سر کوچهتان و با مردهای آنجا حرف میزدی و دلبری میکردی. داشت توی آشپزخانه یک کاری میکرد. صدای باز و بسته شدن در یخچال و تک تک فندک گاز میآمد. تاز هم از خواب بیدار شده بود فکر کنم. چون میخواست چایی دم کند.
اینجا بود که گریهام گرفت. یعنی اصلا عر زدم و پتو را کردم توی دهنم که صدای عر زدنم معلوم نشود. بعد خیلی سریع گفتم باشه مواظب خودت باش. خدافس. بعد هم قطع کردم. بعد پتو را از توی دهنم در آوردم و شروع کردم با صدای بلند غر زدن. یک کمی عر زدم دیدم عر زدن بدون غر اصلا فایده ندارد. دوباره موبایل را گرفتم و تکست دادم که من اصلا گریه نمیکنم. بله. نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم و اصلا به هیچ باری نمیروم و تو خری و باز هم نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم. بعد گفت خب باشد. با هم میایم برویم تو دلبری کن از بقیه مردهای توی بار و من کیف کنم. خیلی به نظر من حرف احمقانهای بود. این را گفتم و باز هم نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم.
آنقدر نوشتم که من اصلا گریه نمیکنم که زنگ زد. بعد گفت خب حالا گریه کن. من هم گریه میکردم. بعد همینطور توی آشپزخانه راه میرفت و میگفت گریه کن عزیزم. آدم نباید توش آشپزخانه راه برود و چایی درست کند و بگوید گریه کن عزیزم. چون آدم بیشتر گریه اش میگیرد. آدم باید گوشیاش را بگیرد برود توی اتاقش و روی تختش بشیند و بگوید که اگر الان اینجا بودی خودم آرامت میکردم یا یک حرفهای این مدلی که آدم خر شود و گریه نکند. اما وقتی توی آشپزخانه راه میروی و من هم وجب به وجب خانهات را بلدم نمیتوانی بگویی الان فکر کن پیش منی و گریه نکن.
بعد اینقدر توی آشپزخانه راه رفت که من هم حوصلهام از گریه کردن سر رفت و گفتم من میروم بخوابم. خداحافس. بعد هم قطع کردم.
اینی که این پایین نوشتم واسه شما فیلمه، واسه ما خاطرهاست.
Celine: I was fine, until I read your book! , you know? It reminded me how genuinely romantic I was, how I had so much hope in things, and now it’s like, I don’t believe in anything that relates to love. I don’t feel things for people anymore. In a way, I put all my romanticism into that one night, and I was never able to feel all this again. Like, somehow this night took things away from me and I expressed them to you, and you took them with you! It made me feel cold, like if love wasn’t for me!
Jesse: I… I don’t believe that
Celine: You know what? Reality and love are almost contradictory for me. It’s funny. Every single of my ex’s, they’re now married! Men go out with me, we break up, and then they get married! And later they call me to thank me for teaching them what love is, and, and that I taught them to care and respect women!
گفتم که میخواهم بچهدار شوم؟ نه حالا که همین امروز، اما کلا تصمیمگرفتم یک روزی در زندگی بچهدار شوم. حالا این تصمیم خیلی مهم نیست. تصاویرش است که مهم است. از اینجا شروع میشود که مثلا من یک هفته به موعد زایمانم مانده و اصلا درد و اینها هم ندارم و به مادرم گفتهام که مثلا پنج روز دیگر بیا و خودم خیلی گنده شدهام و سگهایم (بله. من دوتا سگ خواهم داشت تا آن موقع) هی به من نگاه میکنند که تو چقدر گناه داری و یک دفعه مثلا تو تصمیم میگیری بیایی دو سه روز آنجا- نمیدانم کجا- بمانی و ..بقیه داستان معلوم است. من آن وسط یک دفعه دردم میگیرد و توی خر نمیدانی که باید زنگ بزنی یک یک نه و من لنگهایم وا روی صندلی نشستهام و سگها زوزه میکشند (خیلی کم البته. بیشتر خر خر میکنند) و بعد یک دفعه آن کیسه آب معروف پاره میشود و دخترم میافتد بیرون!(من از این پروسه بین پارگی کیسه آب و درد و اینکه چطور بچه بیرون میاید خیلی خبر ندارم این است که این دو سکانس به هم وصل میشوند و بله. دختر است. چون من هیچ تصور و تصویری از اینکه چطور یک پسر بچه بزرگ کنم ندارم. عقیده دارم که هیچ پسر بچهای بهتر از ایلیا نمیشود و من بهتر است دختر بزایم) و بعد آن وسط من بچه آویزان از خودم میایستیم و تو باید بروی قیچی آشپزخانه را بیاوری که ناف بچه را ببری و من گرهاش بزنم و بعد بچه اندازه یک بادام کوچک است که کون قلبمهای دارد (چون مادرش شمالی است) و کثافت و خونی است و من حتی راه میروم به سمت حمام که بچه را بشورم و تو هم همانجا مثل مترسک ایستادهای و اصلا حالیات نیست که من همین الان جلوی چشم تو زاییدهام.
بله. یک سری المانهای دیگری هم باید در داستانم باشد. مثلا اینکه چطور یکی از خالههای بچههم یک دفعه وارد شود و آنجا عکس بگیرد یا اینکه چطور من اصلا درد زیادی نباید داشته باشم یا بین پارگی کیسه آب و زایمان چطور میشود و یا اینکه چطور بچه باید بپرد بیرون یا اینکه چطور به عقل هیچکس نرسد که به دکتر زنگ بزند. حالا بعدا به اینها فکر میکنم. مهم این است که تو آنجا هستی.