گفتم که می‌خواهم بچه‌دار شوم؟ نه حالا که همین امروز، اما کلا تصمیم‌گرفتم یک روزی در زندگی بچه‌دار شوم. حالا این تصمیم خیلی مهم نیست. تصاویرش است که مهم است. از اینجا شروع می‌شود که مثلا من یک هفته به موعد زایمانم مانده و اصلا درد و این‌ها هم ندارم و به مادرم گفته‌ام که مثلا پنج روز دیگر بیا و خودم خیلی گنده شده‌ام و سگ‌هایم (بله. من دوتا سگ خواهم داشت تا آن موقع) هی به من نگاه می‌کنند که تو چقدر گناه داری و یک دفعه مثلا تو تصمیم می‌گیری بیایی دو سه روز آنجا- نمی‌دانم کجا- بمانی و ..بقیه داستان معلوم است. من آن وسط یک دفعه دردم می‌گیرد و توی خر نمی‌دانی که باید زنگ بزنی یک یک نه و من لنگ‌هایم وا روی صندلی نشسته‌ام و سگ‌ها زوزه می‌کشند (خیلی کم البته. بیشتر خر خر می‌کنند) و بعد یک دفعه آن کیسه آب معروف پاره می‌شود و دخترم می‌افتد بیرون!(من از این پروسه بین پارگی کیسه آب و درد و اینکه چطور بچه بیرون میاید خیلی خبر ندارم این است که این دو سکانس به هم وصل می‌شوند و بله. دختر است. چون من هیچ تصور و تصویری از اینکه چطور یک پسر بچه بزرگ کنم ندارم. عقیده دارم که هیچ پسر بچه‌ای بهتر از ایلیا نمی‌شود و من بهتر است دختر بزایم) و بعد آن وسط من بچه آویزان از خودم می‌ایستیم و تو باید بروی قیچی آشپزخانه را بیاوری که ناف بچه را ببری و من گره‌اش بزنم و بعد بچه اندازه یک بادام کوچک است که کون قلبمه‌ای دارد (چون مادرش شمالی است) و کثافت و خونی است و من حتی راه می‌روم به سمت حمام که بچه را بشورم و تو هم همانجا مثل مترسک ایستاده‌ای و اصلا حالی‌ات نیست که من همین الان جلوی چشم تو زاییده‌ام.

بله. یک سری المان‌های دیگری هم باید در داستانم باشد. مثلا اینکه چطور یکی از خاله‌های بچه‌هم یک دفعه وارد شود و آنجا عکس بگیرد یا اینکه چطور من اصلا درد زیادی نباید داشته باشم یا بین پارگی کیسه آب و زایمان چطور میشود و یا اینکه چطور بچه باید بپرد بیرون یا اینکه چطور به عقل هیچکس نرسد که به دکتر زنگ بزند. حالا بعدا به اینها فکر می‌کنم. مهم این است که تو آنجا هستی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.