Flying Blue

… I went into one room and it was full of a whole horde of stylish deaf and mute people were there on the pull. Every now and then the swirl of hand movements would be in time with the music. It was odd because it was completely packed and animated, but no sound. I began to wonder, what does it look like when they’re flirting or if they’re drunk or telling a bad joke- are the hand motions slightly different? I wonder if when they get drunk their hand movements become slurred. I then thought, what must their poetry be like? It must be a mix of dance as well as poetry-rhyming movements….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Flying Blue بسته هستند

ما نیز مردمی هستیم

رفته بودم سفر، خونه دوستم مونده بودم که خودش هم رفته بود سفر. دیشب خوابیده بودم که تکستش اومد:

تو از ظرفای من استفاده کردی؟

من می‌گم خب خدایا. معلومه من یه هفته اونجا بودم از ظرفای تو استفاده کردم. بعد یادم اومد اون یکی رفیقم قرار بود بعد از ترک کردن من، پسر برداره ببره خونه این. حالا نمی‌دونستم به این گفته یا نه. تکست می‌دم به اون می‌گم به فلانی گفتی بعد از من آدم خونه‌اش بوده/ برده بودی. اون میگه آره. گفتم. حله. من تکست می‌دم به اولیه می‌گم که وقتی من بودم چیزی ازشون کم نشده بود. شاید دوستای فلانی استفاده کردن. می‌گه کدوم دوستا؟ فلانی به من چیزی نگفت. به اون یکی تکست می‌دم می‌گم زنیکه مگه نگفتی گفتی. حالا من چه جوری جمع کنم اینو. بعد میگه شت، نه بگو بابای دیوید بود. می‌گم آخه بابای دیوید به ظرفای این چیکار داشت. تکست می‌دم به اولی می‌گم که ببین از خودش بپرس. مثل اینکه بابای دوستت اونجا بوده. اون می‌گه حالا اوکی هست.  از اون ور اون یکی هی تکست می‌زنه میگه که چه گندی زدم.

بعد یه ذره بعد که هنوز نفهمیدم ساعت یک صبحه چرا باید این دوستم نگران ظرف‌هاش باشه و کدوم ظرف و آخه خونه دانشجویی ظرفش چی بود، تکست می‌دم می‌گم باور کن من چیزی رو نشکوندم. اما اگه لازم داری چیزی برات آنلاین می‌خرم و می‌فرستم.

اینجا بود که می‌گه دیوانه. ظرف نه! زعفرون. دیدم جعبه زعفرون‌ها ریخته ته کمد. می‌خواستم ببینم اگه تو بودی که هیچ،‌اگه نبودی که ببینم چه بلایی سرش اومده که ریخته. (یا همچین چیزی).

خب مرض دارید پین‌انگلیش می‌نویست واسه آدم خوابیده؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ما نیز مردمی هستیم بسته هستند

گرمه اینجا. جهنمه در واقع. دیروز عصر توی مترو یه دختری رو دیدم. یعنی دوتا ایستگاه بعد از اینکه من سوار شدم،‌سوار شد. خسته بود. خیلی خسته بود. اون ساعت روز همه برمی‌گردن خونشون. همه خسته‌اند. اون خیلی خسته‌تر بود. یه پیراهن سفید تنش بود با یه ژاکت سبز کم‌رنگ. موهاش قهوه‌ای بود و چشاش آبی. آبی و خسته. تکیه داده بود به ستون وسط مترو و به هیچ‌جا نگاه نمی‌کرد. خسته‌تر از نگاه بود.

فکر کردم اگه تو بودی اونجا، حتما عاشقش می‌شدی. نمی‌دونم چرا. اما فکر کردم عاشقش می‌شدی. شاید واسه اینکه کوچیک بود و تو بغلت جا می‌شد. شاید واسه اینکه چشای آبی خسته داشت. شاید واسه اینکه انگار حرفی نداشت بزنه. نمی‌دونم چرا. اما مطمئنم اگه تو بودی اونجا عاشقش می‌شدی. همونطوری نگاهش می‌کردی.

دو تا ایستگاه بعد پیاده شد. بعد من فکر کردم اگه تو بودی می‌رفتی دنبالش یا نه. دیدم نمی‌رفتی دنبالش. نمی‌رفتی دنبالش اما دختره می‌موند تو خیالت. می‌شد از اونا که می‌تونستی یه عمر باهاشون زندگی کنی. تو همه خیال تو، همیشه ساکت بود و چشای آبی‌اش خسته. حرف هم نمی‌زد. اما می‌دونستم تو عاشقش می‌مونی. می‌دونستم براش یه اسم می‌ذاری و مدتها خوش‌حال باهاش زندگی می‌کنی. نمی‌دونم حالم تلخ شد یا نه. لبخندی هم که زدم نمی‌دونم از رو غم بود یا از اینکه پیش خودم فکر کردم چقدر میشناسمت که.

یه ذره فکر کردم اسمشو چی می‌ذاری. بعد ایستگاه به ایستگاه که جلوتر می‌رفت مترو، من فکر کردم که چقدر بد که ماها دیگه بیست و پنج ساله نیستیم. چقدر بد که هر چقدر هم بگیم سن مهم نیست و عاشقی به دله، دیگه نمی‌شه مثل بیست و پنج سالگی عاشق شد تو کله و با خیالش خوش بود و زندگی بافت و زندگی داشت. فکر کردم سی‌ و دو سالگی با همه خوبی‌هاش، بدی‌اش اینکه که آدم نمی‌تونه با خیال زندگی کنه. یعنی می‌تونه اما واقعیات زندگی اینقدر پررنگ می‌شن که …پر رنگ مثل هشتصد دلاری که من حالا باید ماهانه بابت وام دانشگاه بدم. همون پولایی که اون موقع بیست و پنج سالگی باهاش آدم زندگی می‌کرد و عاشق می‌شد و تو کله‌اش زندگی می‌کرد. پررنگ مثل کرایه خونه که دیگه دانشگاه نمی‌ده، مثل غذا که دیگه مجانی پیدا نمی‌شه اینور و اونور. مثل بنزین ماشین، مثل هزارتا چیز دیگه که تو بیست و پنج‌سالگی آدم حالیش نبود. لازمشون نداشت. فقط اون دختره رو لازم داشت که چشای آبی خسته داشته باشه و یه عالمه وقت که عاشقش بشه و باهاش زندگی کنه.

اسمش رو گذاشتی آنا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

-همکارم کیک هویج پخته. گفت خیلی سالم است و همه چیزش گیاهی و اینهاست. من هم دوتا خوردم. الان دیدم دستور پختش را فرستاده. راست می‌گفت همه چیزش گیاهی و «اورگانیک» است. در اروپا بهش می‌گویند «بایو». حالا فهمیده‌اند که دستکاری در طبیعت کار بدی است و باید به ریشه‌ها بازگشت و نباید به گل‌ها و درخت‌ها سم زد و گاوها نباید علفی را بخورند که بهش کود شیمایی داده شده و مرغ‌ها باید دانه‌های گندم واقعی بخورند و همه چیز باید طبیعی باشد. صنعتش رشد هم کرده. یک مغازه‌ای اینجا هست به اسم «هول فود» لابد فود کامل غذایی است که همه چیزش اورگانیک باشد. قیمت خون پدرشان است همه چیز. یک مدت طبقه بالایشان زندگی می‌کردم. بدبخت شده بودم. القصه که اینجا همه چیز باید اورگانیک باشد. خانوم‌ها در لوس آنجلس (و لابد جاهای دیگر- من گزارش آنجا را خواندم) از یک‌سال قبل از اینکه بچه‌دار شوند فقط غذاهای اورگانیک می‌خورند که خدای نکرده اثر سوسک‌کش که در معده گاو بوده، روی گوشت آنها اثر بگذارد و برود توی خون مادر. خیلی زندگی سختی دارند به نظرم. از آن طرف یک سری آدم هم آمده‌اند مطالعاتی کرده‌اند که اصلا اینطور نیست و این غذاهای اورگانیک لزوما سالم‌تر نیستند و آدم‌های اورگانیک‌خور هم همان درد و مرض‌های ما شیمیایی خورها را دارند. البته بایاس اینجا می‌شود که خب اینها یک مدتی اول که شیمایی خور‌بودند. از اولش که اورگانیک نمی‌خورند. به نظرم برای اینکه این مطالعات قابل ارجاع شوند باید صبر کنند بچه‌های آن خانوم‌ها بدنیا بیایند و مواظب باشند تا سی‌سالگی فقط اورگانیک بخورند و آن‌وقت مطالعه کنند. تا اون موقع شاید من مرده باشم و دیگر نتیجه این مطالعه برایم مهم نباشد.

دقت‌ کرده‌اید که دارم خزعبلات محض می‌نویسم؟ راستش الان می‌خواستم یک نامه عاشقانه بنویسم که سه روز است توی دلم مانده، اما پنهان نمی‌کنم که الان اینجا سختم است بنویسم. فکر کردم بروم یک وبلاگ مخفی راه بیاندازم. اما من کون گشادی که حتی تا سر کوچه نمی‌رفتم سیب را نصف قیمت بخرم، آیا می‌توانم یوزرنیم و پسورد دوتا وبلاگ را به خاطر بسپرم و چطور باید بدانم کدام را کجا بنویسم.

اه. نامه عاشقانه‌ام را می‌خواهم برایت بنویسم مردک.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تابلوه

مجله تابلو رو دیدید؟

هی دلم می‌خواد برم بهشون بگم بدید من براتون وبلاگ بنویسم، هی می‌گم خب درباره چی بنویسم. این خزعبلات رو که همین‌جا می‌نویسم. اونجا در مورد چی بنویسم؟ نظری ندارید؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تابلوه بسته هستند

خوشحالى من، تمام خوشحالى من، بند یک تلفن، یک صدا براى فقط چند دقیقه است. خوشبخت ساده اى هستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کتاب‌های تازه

این‌ها را تازگی‌ها خواندم و پیشنهاد می‌کنم (رویشان کلیک کنید مشخصات را در آمازون می‌دهد):

 

The Birth of Pleasure

 

Thinking, Fast and Slow

 

One Nation Under Therapy

 

South of the Border, West of the Sun

Feminism and Sexuality

 

The Roots of Evil

 

Cosmetic Surgery

 

Let’s Explore Diabetes with Owls

The Science of Sin: The Psychology of the Seven Deadlies

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای کتاب‌های تازه بسته هستند

هر چیزی را که من می‌خواهم بنویسم،‌ آیدا زودتر می‌نویسد و خیلی بهتر می‌نویسد. از امروز من همیشه صبر می‌کنم ببینم اگر آیدا حرف مرا نزد،‌ آنوقت می‌نویسم.

 به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان می‌نویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته می‌شود، و خب شما شاید خسته‌ شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر می‌گشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمی‌نویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیق‌تر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینه‌ها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”‌هم انقدر زیاد شده‌اند که خودشان یک مین استریمی شده‌اند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بعد از این برنامه بی‌بی‌سی نوشتن اینجا سخت شده. مدتها بود که فکر می‌کردم اینجا رو فقط سه چهار نفر از دوستان خودم می‌خونن. مخصوصا بعد از دوران گودر، دیگه خیالم راحت بود که اگه این رفیقام هم مثل من تنبل باشن، خیالم راحته. نمی خوام بگم احساس لختی جلوی ملت رو دارم- که ندارم و اگر داشتم هم بدم نمی‌اومد از حسش- ولی یه ذره نوشتن سخت شده.

وقتی یکی می‌نویسه و سال‌ها می‌نویسه، حتی اگه نوشته‌هاش بین خیال و واقعیت و تخیل و فانتزی باشه ولی مرز این‌ها رو مشخص نکنه، برای خواننده همه اون‌ها بخشی از این نویسنده‌است و وزندگی واقعی این نویسنده. (یا بلاگر یا هر لقب دیگه‌ای). وقتی سال‌ها آدم یک نفر رو می‌خونه، با داستان‌های زندگیش- واقعیت یا خیال- آشنا می‌شه و ناخودآگاه حس صمیمیت بهش دست می‌ده. منم کلی آدم رو همینطوری می‌شناسم که فکر می‌کنم می‌شناسم. اما نمی‌شناسم. یعنی اون منو نمی‌شناسه. منم فقط بخشی ازش رو که می‌خونم فکر می‌کنم که می‌شناسم. اینا رو واسه این می‌گم که صادقانه،‌ من نمیدونم چطور جواب ایمیل‌های خواننده‌ها رو بدم. من بخش نظرات اینجا رو بستم،‌به علت تنبلی. به خاطر اینکه من دوست ندارم نظری بی‌جواب بمونه یا سوالی بدون پاسخ و دیگه یه وقتی نمی‌رسیدم جواب بدم. اینجا رو بستم کردمش دیکتاتوری یک‌طرفه.

اما الان ایمیل بهم می‌رسه و من نمی‌دونم در جواب اینهمه لطف چی بگم. حالا اگه فقط لطف یا فحش بود یه حرفی. یه دو خط میشه جواب نوشت که از لطف شما ممنونم و مهربانی کردید و اینها. فحش هم که جواب نداره. اما من لال می‌شم وقتی یکی خودشو اینقدر به آدم نزدیک حس می‌کنه که از خصوصی‌ترین مسایل زندگیش یا مشکلات خیلی شخصی‌اش می‌نویسه. حتی اگه کسی نگه که به کمک احتیاج داره، آدم که نمیتونه بگه از لطف شما ممنونم. این بدی نوشتنه. اینکه خواننده حس نزدیکی داره و تو نمی‌تونی بهش بگی که تو برای من یک آدرس ایمیل هستی. ( که نیستی، اما واقعیتش من هیچ چیز بیشتری نمی‌دونم.)

از یه طرف دیگه،‌ من در خصوص یک سری مسائل شخصی‌ام می‌نویسم. اما نه پزشکم نه روان‌شناس و نه راهنمای مهاجرت و مسایل خانوادگی. در واقع من خودم یک آدم گم و داغونی هستم که سه تا دکتر و روان‌شناس باید بیان خود منو جمع کنن. اوضاع عاشقیت و خانواده رو هم که دیگه خودتون می‌بینید چه وضعی داره.

اینه که خجالت می‌کشم. زل می‌زنم به ایمیل‌ها و فکر می‌کنم چی باید بنویسم.

ما که فحش نگاه از بالا به پایین و زن غرب‌زده فلان رو خوردیم، بی‌شعوری جواب ندادن به ایمیل‌ها هم روش. چی بگم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک مدرسه متفاوت

Screen Shot 2013-07-11 at 11.11.51 AM

 

دوست عزیز من آیتک (همونی که این بالا داره فلوت می‌زنه)، که هنرمند بسیار خفن خوش فکریه و دکترای آموزش موسیقی و هنرش رو از دانشگاه کلمبیا (اونم همچی جای خفنیه) گرفته، برنامه‌ای طراحی کرده برای تاسیس یک مدرسه برای بچه‌های ایرانی- آمریکایی که با موسیقی، داستان‌خوانی، نقاشی، تئاتر، شعر و رقص خلاقیت هنری، فرهنگی و مهارت های زبانی این کودکان رو تقویت می‌کنه. یه همچین چیز خفنی.

توی این مرحله آیتک می‌خواد که یه مدرسه بزنه برای این بچه‌ها تو نیویورک و واشنگتن دی‌سی. اما خب امیدوار گسترش بده. اگه کمک کنید- غیر از ثواب اخروی و اینا- یه وقتی زد و بچه‌دار هم شدید و از دستتون در رفت، لااقل یه جا هست تخم جن بره یاد بگیره به مامان بزرگ بابا بزرگش نگه گراند پا گراند ما! حالا به این سادگی هم نیست. آیتک رفته درس و دکتری خونده وا ینا.  بعد اگه کمک کنید همینطور کلاسهای مجانی خانم دکتر رو می‌تونید به طور آنلاین ببینید خانم دکتر خودش در مورد آموزش تخم جن تو خونه توضیح میده.

والا ما که نزاییدیم اما تصور اینکه بچهه به مامانم بگه «گرمی» همچی مورمورم می‌کنه و اینکه آیتک نامردی اگه بچه منو مجانی ثبت نام نکنی!

کمپین رو هم تو این آدرس ببنید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک مدرسه متفاوت بسته هستند