۱. خیلی‌ها عقیده‌ دارند این برنامه «آقای سوزان» خز شده. من دفعه اولم بود. اما خب تقریبا هیچی در جهان نیست که «خز» نشده باشه. نه نسل هیپی‌های سال‌های شصت مونده و نه می‌شه مردم رو دسته بندی کرد که کی کجا بره. حالا من نمی‌فهمم یکی با آیفون بره برنینگ‌من کجاش عیب داره. در هر حال ما به یک جشنواره «خز» رفتیم.

۲. می‌گن ملت «سیلیکون ولی»- منطقه بین سن فرانسیسکو و سن حوزه که تقریبا همه شرکت‌های بزرگ کامپیوتری اونجا مرکزشونه- زیاد میان سیلیکون ولی. ظاهرا آقای موسس گوگل هم سابقا می‌اومده. پارسال هم آقامون زاکربرگ ظاهرا با هواپیما/ هلکوپتر شخصی‌شون یک روز اومدن اونجا عشق و حال. بله. حالا در بیابون فرودگاه برای هواپیماهای شخصی هم هست که خب بفهمی نفهمی کمی با جامعه ایده آل هیپی‌ها فرق داره. ولی من هم اگه تو اون بیابون بهم می‌گفتن بیا با هواپیما برگرد، از شما چه پنهون سوار می‌شدم.

۳. می‌گن زشته آدم با آر وی بره سفر. باز هم به سطر آخر بخش دوم رجوع شود. پول نداریم، می‌گیم اخ اخ. پولدارها با آر وی اومده بودند و خیلی شیک و خوشگل و تمییز هم بود.

۴. بین اون‌همه آهنگ دوپس دوپسی و نورهای غریب، من دنبال یه جا می‌گشتم جاز بزنه. خیلی ناامید شدم از خودم. اما یه شب قیمه خوردم اونجا، دیدم هیچ روان‌گردانی از قیمه بهتر نیست. حالا شما جوونید نمی‌فهمید.

۵. سال دیگه هم میرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه بیابون برهوت رو در نظر بگیرید که این و سر و اون سرش معلوم نیست. بعد یه سری آدم می‌رن اینجا، یه هفته ده روز در سال، یه همچین شهری رو خیابون بندی می‌کنن. (بدون هیچ وسیله‌ای غیر از خاک و آب).

Screen Shot 2013-09-03 at 1.29.24 PM

امسال تقریبا هفتادهزار نفر اینجا جمع شده بودند. همه هم از روز اول نمیان تا روز آخر نمی‌مونن. هر کی که میاد همراه خودش آب و غذای یک هفته رو میاره (و الکل و هر روان‌گردانی رو که بخواد که البته این دومی غیرقانونیه تو ایالت نوادا). بعد چادر می‌زنن یا یه پناهگاه درست می‌کنن. بیابونه دیگه. روزهاش داغ و شبهاش سرد. روزها باید لخت راه رفت، شبها با پالتو.

تنها چیزایی که فروخته می‌شه (از طرف برگزارکنندگان) یخ هست و قهوه. دومی رو نمی‌دونم چرا می‌فروشن. اینها تو یه چادر خیلی خیلی بزرگی که در مرکز شهر هست فروخته می‌شه. وسیله اصلی نقلیه دوچرخه هست. تقریبا غیرممکنه که بشه همه شهر رو پیاده رفت. (با توجه به شدت گرما و سرمای هوا). بنابراین هم دوچرخه هست و هم یک سری وسایل نقلیه اختراعی. مثلا اینها:

Screen Shot 2013-09-03 at 1.38.33 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.38.21 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.37.47 PM

تعداد اینها خیلی زیاده، اما باید براشون اجازه رفت و آمد گرفت. ملت سوار می‌شن و هرجا که می‌خوان پیاده می‌شن. بعضی‌هاشون هرسال میان اینجا و معروفند برای خودشون. اونهایی هم که بزرگترند، مثل این کشتی‌،‌ محل مهمانی و رقص هستند تقریبا تمام بیست و چهار ساعت.

ملت تقریبا با هر مدل لباس و شکل و قیافه‌ای میان. Screen Shot 2013-09-03 at 1.42.12 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.41.57 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.41.40 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.41.28 PM

اما چیزی که این جشنواره بهش معروفه، کارهای هنری و موسیقی اش هست. در تمام بیابون ( و گاهی در خیابون‌های شهر) کارهای هنری رو می‌شه دید که برای یک هفته ساخته می‌شن. البته بعضی‌ها هم مثل سمبل جشنواره در اومدند و هر سال برپا میشن. اینجا جدای معبد و خود مجسمه چوبی آقای سوزان هست.

Screen Shot 2013-09-03 at 1.47.57 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.47.24 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.46.33 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.46.15 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.45.51 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.45.12 PM

مقیاس اینها یه چیز عظیمی هست که به نظرم سخته تو عکس‌ها بشه نشونشون داد. دو تا سازه که هر سال به یه شکلی ساخته می‌شن، اما همیشه هستند خود آقای سوزان و معبد هستند. یعنی اینها:

Screen Shot 2013-09-03 at 1.46.55 PM Screen Shot 2013-09-03 at 1.46.01 PMدیگه چی بگم؟

اینا از شکل و قیافه. داستانش رو هم برید اینجا بخونید که چی شد که بوجود اومد. این پست طولانی شد. تو یه پست دیگه جمع می‌کنم میخوام چی بگم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مرد سوزان

می‌خواستم از «برنینگ من» روزانه‌نویسی کنم. اما فکر کنم سخته برای کسی که تجربه‌اش رو نداشته توصیفش کرد. آدم می‌تونه مقیاس رو بگه، عکس نشون بده، از موسیقی و کارهای هنری و مدل مردم حرف بزنه، اما واقعا تجربه اش رو نمیشه ثبت کرد. فرض کنید هفتاد هزار نفر آدم- تقریبا از همه جای دنیا- برای ده روز تو یه بیابون بی‌ آب و علف جمع می‌شن و هیچی خرید و فروش نمی‌شه و کسی قضاوت نمی‌شه (یا قراره نشه) و آدم راحته و به همه هدیه می‌ده و هدیه می‌گیره و ….از گوشه و کنارش می‌نویسم. فکر کنم اون بهتره. Screen Shot 2013-09-03 at 1.23.23 PM

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مرد سوزان بسته هستند

که بهترین جهان است

5d2197a209a411e3ac5222000a1f8ea3_7

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای که بهترین جهان است بسته هستند

چطور ما بچه بودیم جریان صورت در مخرج مخرج در صورت برامون جای سوال/ خنده/ کنجکاوی هیچی نداشت؟ سواد صورت و مخرج رو که داشتیم.
خداشاهده ازتون نمیگذرم اگه میدونستید به ما نمیگفتید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آشوب است. دلم آشوب است. همه چی آشوب است. قهوه نمی‌خورم. همه‌اش تا ده می‌شمارم. بیشتر. تا صد می‌شمارم. آرام نمی‌شوم. نکن. لامصب نکن. ابرو نمانده. ابروی سمت چپ باز رفته. آشوب است که می‌بارد به دلم. امشب می‌آید. من خوب نیستم. پریودم. امروز صبح فکر کردم نمی‌آید. نمی‌رسد. خودم را آماده کرده بود. وقتی جواب نمی‌داد می‌دانستم که نمی‌رسد. خودم را آماده کردم که وقتی گفت که نرسیده بگویم که «دونت بادر یورسلف انی مور.» خیلی راحت خودم را آماده کرده بودم که بگویم. پتو را کشیدم روی خودم. به خودم فحش دادم که بدبخت. از اولش که می‌دانستی آخرش همین دونت بادر یورسلف انی‌ مور است. چرا فکر کردی که اینطور نیست. بعد پشیمان شدم که چرا هزار بار زنگ زدم که برسد. معلوم بود که نمی‌رسد. من خوابم برد. خیلی آرام خوابم برد. انگار آشوب تمام شده بود. انگار خیالم راحت بود که می‌روم سر کار و خرید هم لازم نیست بکنم. یخچال خالی هم ماند، ماند. بعد نوشت که رسیده است. که می رسد. نمی‌دانم ته دلم خوشحال شد یا نه. دلم سیگار می‌خواست. خانه خودم نبودم. دلم نمی‌خواست توی هال مردم سیگار بکشم. چرا ملت دلشان نمی‌خواهد کسی در هال خانه‌شان سیگار بکشد؟

قهوه نخوردم. نمی‌خورم دیگر. بی‌ قهوه هم قرار ندارم. ول‌بیروترین را نمی‌شود نخورد. نوویجیل را نمی‌شود نخورد. (اینها داروهای دردهای بی‌درمان من‌انند. لینک ویکی باید بدهم. حال ندارم). باید شکمم خالی نباشد. قهوه هم نخورم که اینطور آشوب نشوم. دکتر می‌گوید این بیش‌فعالی‌ات مال گرفتاری ذهنی‌است. مال اعصاب است. مال قهوه نیست. اینها هم یک چیزی یاد گرفته‌اند. هر چیزی را که نمی‌توانند تشخیص بدهند می‌اندازند گردن اعصاب. وگرنه من چرا باید عصبی باشم. هر ماه که دارم اینقدر پول دارو می‌دهم. کارم خوب است. قراردادم را هم که تمدید کردم. خانه هم که دارم. اصلا چرا باید عصبی باشم.

دکترها نفهم شده‌اند. تقصیر کارخانه‌های دارو سازی است. چرا نمی‌شود یک دارویی به ابرو زد که زود در بیاید. آشوب دارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حالم طوری است که انگار همه وجودم یک انگشت وسط است. یعنی اگر یک غولی بود و می‌خواست به کسی بیلاخ نشان دهد، همه وجودم می‌توانست الان آن انگشت باشد! یعنی غول مرا بلند کند و مشت کند و من آنجا -تمام قد- روی جای انگشت وسطش بایستم و حواله شوم به مخاطب. مخاطب خاص.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عادت می‌کنیم

می‌مانم در واشنگتن دی‌سی برای یک سال دیگر.

 

* از خودم و تصمیمات منطقی‌ام متنفرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عادت می‌کنیم بسته هستند

از این قراردادهای انسانی

مدت‌ها قبل آدم جالبی توی زندگی‌ام حضور کم‌رنگی داشت. سر و کله‌اش گاهی پیدا می‌شد. یک جایی بالای کوه‌ها یک کارهایی می‌کرد که دلش را خوش کند. شعر هم می‌گفت. نمایشنامه‌هم می‌نوشت. شعور معاشقه‌ هم خوب داشت. اصلا بهش نمی‌آمد، اما مرا یک‌دستی بلند می‌کرد و از شانزده پله بالا می‌برد که بیاندازم توی تخت. طولانی با هم می‌خوابیدیم. گاهی هم گیتارش را می‌آورد و گیتار می‌زد. صبح‌ها هم بیدار می‌شد، برایم تخم مرغ می‌پخت و خل و چل خوبی هم بود. یک بار کنار دریا بودیم رفت با دلفین‌ها شنا کرد. یک آرامش خوبی داشت. یعنی برای من آرامش خوبی می‌آورد. دغدغه‌های رابطه‌های قبلی‌ام را باهاش نداشتم که حالا نکند دهانش را یک جا باز کند و حرفی بزند که نباید، که سر از یک سری خل وضعی‌های من درنیاورد، شعر را نشناسد و برایش عشق‌بازی، فقط آن آمدن آخرش باشد. یک جور ملایمی بالغ بود.

من دوست دارم بعد از معاشقه طولانی، در تخت بشینیم و سیگار بکشیم و شعر بخوانیم. یا شراب بخوریم و بی صدا آهنگ گوش کنیم. یک وقت‌هایی که خیلی پریشانم باید بلند بلند شعر بخوانم. انگار آن آمدن، تمام نمی‌شود تا من از شعر هم ارضا شوم. آن روزها که این پسرک در زندگی‌ام بود، دوران پریشانی خوبی داشتم. اما کنارش می‌شد آرام شد.  گاهی تا دمدمه‌های حرف می‌زدیم و شراب می‌خوردیم و به تخت که می‌رسیدیم دیگر هوا روشن شده بود. من دلم می‌خواست آن موقع فروغ بخوانم. حال خوش علف بود و عشق بازی. دلم می خواست همانطور که برهنه‌ایم من شعر بخوانم. گریه کنم و شعر بخوانم.

بعد التماس می‌کرد که برایم ترجمه کن که چه می‌خوانی. می‌گفتم مرا قطع نکن که بخوانم. می‌گفتم بعدا «لینک» ترجمه‌اش را برایت می‌فرستم. می‌گفتم اسمش را بنویس بعدا بگرد دنبال شعر هایش. اما یک جور التماسی داشت که می‌خواهم بدانم این چیست که تو را اینقدر پریشان و هم آرام می‌کند.

حالا تو بیا ترجمه کن که «چراغ‌های رابطه تاریکند.» من آخر چطور به انگلیسی بگویم که چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. اصلا آدم چطور می‌تواند شعر را ترجمه کند؟ دلم می‌خواست بگویم همین است. همین که تو می‌گویی ترجمه کن است. اینجاست که من می‌گویم چراغ‌های رابطه تاریک‌اند. آرامشی کنار چراغ‌های خاموش.

 

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از این قراردادهای انسانی بسته هستند

این چیزی‌ است که آدم هی فکر می‌کند تمام شده و دیگر روئین‌تن است، اما هر بار یک جایی تازه‌اش درد می‌گیرد. بعد می‌فهمد که پوستش به قدر کافی کلفت نیست. (همه‌این‌ها عنوان این نوشته است. البته نوشته خانم کنار کارما است نه من.)

من هیچ‌وقت نفهمیدم این مرز بین بلاگ‌نویسی(و نمی‌گویم نویسندگی چون بلاگ‌نوشتن، کتاب نوشتن نیست) و بلاگ‌خوانی، دقیقا کی به خاک‌و‌خون کشیده شد. این ایجاد و پذیرش و فروریختن چه موقع حادث شد. چه شد که یک‌روز بلاگر بیدار شد و در کمال تعجب دید که روی صندلی چوبی روبه‌روی هیات منصفه نشسته و منتظر حکم قاضی است. چه اتفاقی افتاد که یک صبح زود که از غار بیرون آمد، دید دست بیعت به سویش دراز شده، رسالت یافته و مسئول سامان‌دهی مهاجرین و انصار است.

…..

بابت این‌که از کیفیت یک هماغوشی لذت‌بخش بنویسم خجالت نمی‌کشم. اما دقیقا از کجای این نوع سبک فکری من و امثال من نتیجه‌گیری شده که پایبند هیچ مرزی نیستیم، از کنار اخلاقیات رد هم نشده‌ایم، قابلیت در بغل هرکسی بودن را داریم؟ کدام نقطه از متن‌ها، کدام کلمه‌ها این مجوز را به خواننده داده‌اند که خودش را قطعه مناسبی از یک پازل از زندگی احساسی بلاگر حس کند؟ که اگر ایمیل یا کامنت جواب نداد، که اگر نخواست معاشرت کند، بیرون برود، درخواست فیس‌بوک اکسپت کند، برای مهمانی‌اش دعوت بگیرد، اسنوب و ایگوئیست و خودبزرگ‌بین و هرزه  و بلا بلا است. نکنید خب!

…..

خانم کنار کارما

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای این چیزی‌ است که آدم هی فکر می‌کند تمام شده و دیگر روئین‌تن است، اما هر بار یک جایی تازه‌اش درد می‌گیرد. بعد می‌فهمد که پوستش به قدر کافی کلفت نیست. (همه‌این‌ها عنوان این نوشته است. البته نوشته خانم کنار کارما است نه من.) بسته هستند