Im not sure if it is only a number

You know you are aging when people reach you, look more like your dad than your exes.
PS: and they all have kids!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Im not sure if it is only a number بسته هستند

در راستای با کلاس شدن اینکه ما تلوزیون نداریم و ما سیگار نمی‌کشیم و گوشت نمی‌خوریم و اینا، هشدار می‌دم مراقب موج تازه‌ای باشید که «ما از اینترنت استفاده نمی‌کنیم»، «ما ایمیل نداریم»، «ما کامپیوتر نداریم» و بعد از اون هم «ما تلفن نداریم.»

یکیش خود من. برام کفتر بفرستید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یادم می‌آید که با یکی در یک موردی حرف زدم. خیلی خاطره‌اش شفاف می‌آید جلوی ذهنم. همین الان یادم آمد که داشتم برای کسی داستان آن‌ شب عر زدنم را تعریف می‌کردم که بله که خوب است، اما الان مثلا دست‌های تو کجاست. می‌دانم خیلی تازه‌است. چون این داستان آن شب عر زدن همین هفته قبل بود. اما هر چه فکر می‌کنم به یادم نمی‌آید برای کی داشتم تعریف می‌کردم. حتی یادم است که داشتم یک چیزهای خوراکی را روی میز می‌چیدم و یکی نشسته بود و من داشتم در فاصله حرکت بین میز و آشپزخانه این‌ها را تعریف می‌کردم. اما هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید برای که داشتم تعریف می‌کردم. هی فکر می‌کنم می‌بینم من که آدم نمی‌بینم. آنهم به این صورت که بشینم برایش غذا بگذارم روی میز و داستان عر زدنم توی تکست‌ها را برایش تعریف کنم. اصلا این هفته چه کسی پیش من بود؟ داشتم برای کی تعریف می‌کردم؟

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نیم ساعت بعد:
منتها آماده باشید اگه طرف گفت خب بیا تو هتل من دوش بگیر بعد بریم بیرون، یک جوابی داشته باشید بدید. مخصوصا اگه گفته باشید که چه حیف شد ندیدمت!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه غلطى کردم با یکى قرار شام گذاشتم. بعد، طبعا، حوصله نداشتم برم. گفتم آب آپارتمان رو دوازده ساعت واسه تعویض لوله ها قطع کردند و من یادم رفته بود و من بدون حمام که نمیتونم بیام بیرون. خودم هم کف کردم از این همه نوع آورى.
#روش هاى پیچاندنمان را به هم بیاموزیم #خلاقیت #مگه مرض دارى

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این مطلب بی‌بی‌سی رو می‌خوندم و به بچه‌دار شدن فکر می‌کردم. می‌کردم و می‌کنم البته. الان که برمیگردم می‌بینم یکی از دلایل اصلی جدا شدن من (سه چهار سال پیش) این بود که این برای من و اون مشخص بود که بچه هیچ جایی تو زندگی من نداره. یعنی من تو تصوراتم از آینده بچه کنارمون نمی‌دیدم. بعد نه اون موقع، اما می‌دونستم اون یه روز بچه  می‌خواد. بچه خودشو. (حالا به هر معنای بیولوژیکی که در نظر بگیریم.) بعد من یه حس عذاب داشتم که چرا من نمی‌تونم تصویر بچه داشته باشم. اونم حس عذاب داشت که اگه یه روز بچه‌دار بشیم به خاطر اونه و اون نمی‌خواست من اینکار رو بکنم. از این تصورات داشتیم زیاد.

اما زد و یه سال بعد از جدایی سی سالگی زد به کمرم. آنچنان تمام هورمون‌های تن من عوض شد که اصلا انگار این زن هیچ شباهتی به سی‌سال گذشته‌اش نداشت. بعد حالا هرچی آدم بگه اینا باورهای اجتماعه و از این حرفا (که خودم یه دوره‌ای درسشون می‌دادم ) اما دیگه نمی‌تونستم اثر فیزیک و هورمون رو تو خودم باور نکنم که. یه دفعه من دلم حاملگی خواست. بچه‌ خواست.

در این مورد بیشتر می‌نویسم. دارم به طور جدی به مادر شدن فکر می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه چیزی میریزه توی جونم. مثلا وقتی چیزی میخونم یا بافتنی میکنم. به دفعه دلم میخواد باشه، مچاله اش کنم و بهش بگم که دوسش دارم. یا نه. بگم که خل وضعشم. اتفاقی که تو دنیای ما محاله که بشه گفت. اما تصورش وقتی میریزه توی جونم….ای امان.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک سری انسان‌های محیط زیست‌دوست دم کاخ سفید تظاهرات کرده‌اند که جلوی کار شرکت‌های نفتی در آلاسکا را بگیرند. خرس‌های قطبی به هوای یخ کلفت می‌پرند روی سطح یخ و بعد یخ نازک است و آن‌ها می‌افتند توی آب. (نتیجه می‌گیریم که همیشه به هوای کلفتی نپریم، اول همیشه اندازه‌گیری کنیم). بعد یک سری از این‌ها لباس خرس قطبی پوشیده‌اند و دور یک تپه یخ کاغذی می‌چرخند و شعار می‌دهند.

من خیلی معصومانه رفتم جلو و گفتم (خدایش فارسی اش اصلا نشان نمی‌دهد که چقدر معصومانه و قشنگ گفتم) که آخی. شماها به زودی می‌میرید. (اوه. یو آر گانا دای سوون). یکی شان کلاه خرسی‌اش را برداشت و یک نگاهی به من کرد. گردن کح، که آخر این حرف است تو می‌زنی.

من دیرم شده بود آمدم سر کار.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

I know the problem. I know the solution, but i don’t know how to solve the problem. I mean, I even know that, but …anyway. The guy was hot.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“He doesn’t deserve you”, he said. “But i deserve him”, i replied. He stopped. I smiled.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند