کتاب تازه چی خوندم

خیلی بیشتر از قبل می‌خونم، به لطف بی‌اینترنتی و بی‌جا و مکانی. اما زمان که می‌گذره یادم می‌ره در موردشون بنویسم. اینا رو الان یادمه.

 

Living History

 

خاطرات هیلاری کلینتون از بچگی تا آخر دوران کاخ سفید. به زندگی‌نامه سیاستمدارا از زبون خودشون خیلی نمی‌شه اطمینان کرد، اما اگه قرار باشه سه سال دیگه بشه رئیس جمهور، باید دید که کتاب‌هایی که نوشته چیا بودن. دو تا کتاب دیگه ازش هم هست که در لیست خوندن قرار داره.

 

Hope After Faith

 

زندگی‌نامه یک کشیش آمریکایی که بی‌دین می‌شه. من روایت داستان رو دوست نداشتم و اینکه نگاهش به بی‌دینی هم مثل نگاهش به دین شده بود به عنوان یک چیز مقدس. اما از لجاظ آشنایی با زندگی مذهبی‌هایی که وسط آمریکا زندگی می‌کنند، جالبه. یه دنیای دیگه است که ماها تو غرب یا شرق آمریکا خیلی ازش خبر نداریم.

 

Thinking Fast and Slow

 

کتاب رو یکی از برندگان جایزه اقتصاد نوبل نوشته و در خصوص سیستم فکری آدم‌هاست که ما چه تصمیم‌هایی رو آنی می‌گیرم و بیشتر از ناخودآگاهمون میاد و چه تصمیم‌هایی رو بیشتر روش وقت می‌ذاریم.

 

Quiet

 

در مورد انسان‌های برون‌گرا و درون‌گرا و تفاوت‌هاشون در تصمیم گیری و …

 

Consider the Lobster

 

من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که از دیوید فاستروالاس و کاراش خوشم میاد یا نه. این کتاب مجموعه مقاله است و من یک سری از مقالاتش رو دوست داشتم، اما فقط بعضی‌هاشو.

 

The Electric cool Acid Kid

 

از اون کتاب‌هایی هست که همه آمریکایی‌ها تو دبیرستان خوندن و یه جورایی تو فرهنگشون هست. در مورد زندگی در ده شصت آمریکا و رانندگی و مواد روان‌گردان و زندگی‌های اون دوره است. خیلی اشارات فرهنگی و زمانی زیاد داره و راسش باید با تمرکز خوند 🙂

 

Fear and Loathing in Las Vegas

 

مثل همون کتاب بالایی برمیگرده به کتاب‌هایی که «همه خوندن» و بازهم دهه‌های شصت و هفتاد آمریکا. من فیلمش رو قبلا دیده بودم، اما مثل همیشه کتابش بهتر بود. (با عرض ارادت خدمت آقامون جانی دپ)

 

Leading With My Chin 

 

زندگی‌نامه جی لنو (کمدین آمریکایی) از زبون خودش. کتاب راحت واسه وقت خواب خواستین برید سراغ زندگی‌نامه کمدین‌ها.

 

This is How: Surviving What You Think You Can’t

 

این آگوستین بروز از کمدی نویس‌های مورد علاقه من بود، اما مثل دیوید سداریس هی داره کارهاش تکراری می‌شه. من کتاب‌ها قبلی‌اش  Dry  و Running With Scissors رو خیلی دوست داشتم، اما این خیلی معمولی بود. اما همچنان هرچی کتاب ازش می‌بینم می‌خرم.

* حرف دیوید سداریس شد، این نوشته آخرش تو نیویورکر، خیلی غریب بود به نظرم برای ماها که فرهنگ مرگ و خانواده برامون خیلی خیلی متفاوته. حداقل متفاوت از این شرحی که تو این نوشته می‌ده در خصوص مرگ خواهرش.

Civilian Jihad: Nonviolent Struggle, Democratization, and Governance in the Middle East 

در مورد جنبش‌های بی‌خشونت- به خصوص جنبش‌های زنان- در خاورمیانه

فکر کنم یه چیزای دیگه‌ای هم خوندم، که الان یادم نمیاد. یادم اومد می‌نویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای کتاب تازه چی خوندم بسته هستند

چند روز گذشته هی به این گذشت که به خودم ناسزا بگم که نکبت، یادته یه دورانی بود که با سرگشتگی چقدر خوشحال بودی. کلی ذوق داشتی که فردا معلوم نیست چه اتفاقی بیافته، که معیارت برای برنامه زندگی‌ات ساعت بود و حالا فوقش دیگه برنامه یک روز آینده ات رو می‌دونستی و خوشحال بودی.

یه دوره‌ای بود تو زندگی که من با تقویم زندگی می‌کردم. اگه نمی‌دونستم فلان روز سه سال دیگه چه اتفاقی قراره بیافته خل می‌شدم. استرس و اضطراب و تشویش به جایی رسیده بود که من دیگه از تخت نمی‌تونستم بیرون بیام. فکر کنم سال ۲۰۰۹ بود که شل کردم. یعنی مجبور شدم شل کنم. داروها کمک کردند. بعد من یک دو سال خیلی راحت و بی‌خیالی داشتم تا رفتم به این شهر خط کشی شده واشنگتن دی سی. همه چی برنامه و من هم مستعد. این دو سه ماه آخر که هی می‌خواستم تصمیم بگیریم برای اقامت در اونجا و کار و زندگی، دوباره همون تشویش لعنتی اومد سراغم. اینکه باید بدونم یک سال دیگه کجا هستم، چقدر پول در میارم، خونه‌ام کجاست و ….که دوباره افتادم. نه به بعدی دفعه قبل. جلوی خودمو خوب گرفتم. اما یادم اومد که شل کن روانی. مرکز دنیا که نیستی. اینهمه سال بی‌پول بودی حالا بازم باش. اتفاقی نمی‌افته. روزی شونزده ساعت دنبال خونه می‌گشتم. نه اینکه بدونم کجا. از السادوار تا نپال تا سن‌فرانسیسکو تا نیویورک تا دهات فلوریدا. بعد خل‌تر میشدم. نه که الان نباشم، اما این چند روزه هی به خودم می‌گم هش هش….واستا. یه دونه یه دونه.

خودم باورم نمیشه که دارم بهتر می‌شم. سه ماه گذشته سخت گذشت خیلی. الان نصف زندگیم که کتابامم، وسط خونه دوستم پخشه،‌نصف دیگه‌اش هم پشت ماشینم. قصدم ندارم فعلا از صندوق چیزی رو در بیارم. هی می‌گم نکبت اتفاقی نمی‌افته. دو سه هفته دیگه رو هم همینطوری ول باش تا ببینی که کجای جهانی.

در هر حال، یه چیزی فعلا معلومه. معلومه چون برگشتم سن فرانسیسکو و زندگی خط کشی شده و سرد دی سی تمام شد. حالا یه ذره ازش بگذره، منصف بشم در موردش، شاید نوشتم که چرا هیچ وقت شهر من نشد. دلم برای دوستام تنگ می‌شه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سخته بریدن از یک رویا. از یه چیزی که هیچ وقت جایی غیر از تو فکر آدم نبوده. بعد آدم باید اونو ببره، بکشه. اگه واقعی باشه، می‌گه خب دیگه نیست. مرده. اما اینطوری آدم باید کله‌اش رو ببره، بکنه بندازه دور. سخته بریدن از یک رویا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در خدمت خانواده- ۳

مامان رفته مسافرت یه دوماهی نیست. بعد خوشم میاد در طی این سی سال آنچنان ترسی در همه ما نهادینه کرده که نه یه دونه ظرف نشسته می‌مونه، نه یه لیوان چایی سه دقیقه اضافه روی میز می‌مونه، نه یک روتختی یک ذره چروک داره، نه هیچ در کمدی بازه،….کارهایی که تو خونه‌های خودمون محاله اتفاق بیافته. به این می‌گن مادر-ترسی واقعی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در خدمت خانواده- ۳ بسته هستند

در خدمت خانواده -۲

یه عکس از ماهیگیری بابام (ماهی‌ای رو که دیروز گرفته بود) رو گذاشتم تو اینستاگرامم. بعد چون با استقبال رو به رو شد، براش یه صفحه اینستاگرام درست کردم از عکس‌هایی که خودش گرفته بود از خودش و ماهی‌هاش. کم موبایل‌بازی می‌کرد، از دیشب تا به حال هی لبخند می‌زنه که چقدر «لایک» می‌گیره.

صببح بیدار شدم دیدم رفته ماهیگیری. الان انگیزه ماهی‌گیری‌اش شده اینستاگرام و لایک!

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در خدمت خانواده -۲ بسته هستند

در خدمت خانواده- ۱

برادرم با افسوس می‌گه: «یادش بخیر. شلوار «دین واقعی» از یارو می‌خریدم پنجاه دلار.» می‌گم خب بعدش چی شد. می‌گه: «هیچی. یارو رفت زندان!»

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در خدمت خانواده- ۱ بسته هستند

با اون‌که هیچ وقت نبود، ولی انگار الان کمش میارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عکس-آرزو

یک جایی، در امتداد بزرگ‌راه شماره یک، (مثلا اینجا، یا اینجا، یا مثلا یک جایی این شکلی، یا حتی این شکلی،  یک جایی که رو به رویش اقیانوس است و پشتش درخت و کوه، یک جایی که صدای ماشین‌ها به آن نمی‌رسد، یک جایی که آدم روزها این چیزها را ببنید، یا مثلا این را، یک جایی که یک باغچه کوچک دارد و دورش نرده ندارد و نزدیک‌ترین همسایه خانه‌اش دیده نمی‌شود، یک جایی که در حیاط‌ش یک جا هست که خانه سگی باشد، یک جایی آن دور و برها، یک کلبه چوبی است که قرار است خانه من شود. این خط و این نشان که من آن جا را پیدا می‌کنم. از کرگزلیست ناامیدم. بماند که هنوز نمی‌دانم کی قرار است به آنجا بروم، اما می‌روم. دلمه را بر می‌دارم با مراد می‌زنیم به جاده. می‌روم در این بنگاهی‌های محلی و می‌پرسم که شما خانه مرا ندیدید؟

* البته که جای شما در این رانندگی خالی‌است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عکس-آرزو بسته هستند

الان حساب کردم در یک سال گذاشته بیشتر از سیزده بار از اینور آمریکا رفتم آنور، از آنور آمدم این‌ور. الان دارم از اینور می‌روم آنور. اینبار این ور غرب است و آن ور شرق! دیشب یک ساعت غر زدم بعد محمد گفت که خب حالا غیر از  «لوا بودن»، مشکلت چیه. راستش بهم برخورد. بعد هم گفت که سه سال است هر وقت می‌پرسم چطوری می‌گی که خوب نیستی. بیشتر بهم برخورد. هیچم اینطور نبود. یک وقتی بود که جانم آرام بود. اصلا همینجا نوشتم که جانم آرام بود. حالم بد شد گفتم خیلی ممنون خوبم. فعلا خدانگهدار. بعد هم بغض کردم که خیلی بد است آدم اینطور بکوبد توی سر دوستش. (در لوسی ابدی من شکلی نیست البته.)

امروز به یکی دیگر گفتم که بیا برای زندگی من تصمیم بگیر. بگو من کجا زندگی کنم، چکار کنم. بهش گفتم قول می‌دهم هرچه بگویی قبول کنم. دنبال خانه‌ام. این که دنبال خانه‌ام یک سرزمین به مساحت دویست مایل مربع را در بر می‌گیرد. هر روز عاشق یک‌جا می‌شوم. می‌روم آنجا خانه می‌بینم. تا قبل از قرارداد بستن می‌روم بعد یادم می‌آید که من که اصلا تا یک ماه دیگر معلوم نیست کجا باشم، یعنی چه که می‌خواهم قرارداد ببندم. دیگر جواب طرف را نمی‌دهم.

دلم خانه خودم را می‌خواهد. نه جایی مثل دی سی که هتل باشد. یک تخت تویش باشد و یک میز. دلم آن‌ خانه جزییات‌دار خودم را می‌خواهد. با فرش‌ها و نقره‌ها و رنگی‌های آویزانم به دیوار. احساس می‌کنم تا جایم جا نشود، که تا ندانم یک جا، جا دارم جانم هم آرام نمی‌شود. از آن طرف به خودم می‌گویم که نکبت. حالا که امکان کار آنلاین داری خری که می‌مانی اینجا. باید بروی دوباره بگردی. برو آمریکای جنوبی چند سال زندگی کن. برگرد برو آسیا. برو لبنان.

آدم عاقل می‌گوید خب اینها تناقضی با هم ندارند. جای خانه‌ات را مشخص کن. خودت را آرام کن،‌چند ماه دیگر برو سفر. یک سال دیگر برو، اما برای من حد وسط ندارد. یا باید بروم توی جنگل دور از همه زندگی کنم یا بروم سفر که فقط آدم ببینم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اصلا مرد باید اهل عشق‌بازی صبح باشد. اهل عشق‌بازی مسواک نزده. اهل عشق‌بازی خواب‌آلوده صبح. باید آدم را با بوسه بیدار کند. باید ببوسد و بگوید که چرا صبح شد. که دست و پای آدم را سفت نگه‌دارد که یک کوچک دیگر پیشم بمان. که نه. یک ذره دیگر بخوابم. اما نخوابد. صورت سیاه شده از ریمل و مداد چشم آدم را هی ببوسد. با همان چشمان بسته. چشم‌های آدم را ببندد که دیگر داد نزند دیر شد باید بروم باید برویم. که دست‌هایش همراه با نور صبح راه بروند روی پوست آدم. که خواب آلود گردن آدم را ببوسد، گوشش را گاز بگیرد. آنقدر ببوسد که دیگر نفس درنیاید. که خواستن شعله بزند به جان آدم، که دیگر نه ساعت مهم باشد نه نور، نه مسواکِ نزده. که بی‌تاب تسلیم شود. که چشمهایش را ببندد و جانش را بدهد دست مرد که آرام بنوشدش. عشق‌بازی صبح آرام است. جان آدم را آرام می‌کند. مثل شب قبل نیست، هوس صبح یک نور نرمی دارد همراه خودش. که به نفس نفس هم می‌افتی، آرامی. ملافه‌ها را نوازش می‌کنی به جای چنگ‌زدن. می‌خندی و وقتی که بی‌نفس کنار هم افتادید، تازه باید بگویید صبح شما بخیر.

5d2197a209a411e3ac5222000a1f8ea3_7

 

 

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند