دیشب خواب دیدم در کوچه قدیممان در ایران، پنج نفر را گرگ خورد. یکیشان دختری بود که سالها قبل از سرطان مرده بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ظاهرا شبها تو خواب حرف میزنم و ناله میکنم و جیغ میکشم. میخوام یه شب خودمو ضبط کنم اما انگار از واقعیتش میترسم و هر شب از یادم میبرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بلیط دوسره مفهوم بی معنیه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هر روز صبح بیدار می‌شم با خیال راحت شیر و قهوه‌ام رو می‌خورم، ولو میشم یه کم کتاب می‌خونم، بعد میرم بازار میوه و سه تا قارچ، یه دونه پیاز، یه فلفل دلمه‌ای، یه دونه فلفل تند، دو تا سیب زمینی، یه دونه سیب، دو تا گرپ فروت می‌خرم، یواش یواش میام خونه. با خانم و آقای فروشنده گپ می‌زنم. در کنار همه سگ‌های جهان وا می‌ستم. تا بیام خونه ظهر شده. آروم آروم وسیله‌ها رو می‌چینم رو میز، تلوزیون روشن می‌کنم اخبار می‌بینم، دیلی شو می‌بینم. غذا رو شعله آروم خوب پز می‌کنم. تا اینا رو ببینم و به گربه‌ها غذا بدم و خودم غذا بخوره شده سه. بعد میرم یه چرتی می‌زنم، بعد چایی رو دم می‌دم. چای کیسه‌ای نه، دم می‌دم. بسته به حال و هوا می‌رم لباس عوض می‌کنم یه پیژامه دیگه می‌پوشم، شاید حتی حموم کردم. بعد میام شومینه رو روشن می‌کنم، کرفس و براکلی می‌خورم. خیلی سالم. های می‌شم چیپس و بستنی می‌خورم. خیلی ناسالم. همینطور کنار شومینه ولو، بافتنی می‌کنم. کتاب صوتی گوش می‌دم. باز چایی دم می‌کنم. سریال قشنگ هپی اندینگ نگاه می‌کنم. خیلی خوب و دقیق مسواک می‌زنم، لباس خواب گرم می‌پوشم. کتاب می‌خونم تا خوابم ببره.

 

این زندگی سه روز است که شروع شده و با توجه به مبلغ باقی‌مانده در حساب پس‌انداز و بیکاری بنده، این زندگی بهشتی، پنج روز دیگر دوام دارد. فقرای جهان متحد شوید یا چه کسی گفته همسر پولدار بده؟ حل کردن مشکل «به زودی حوصله‌ات از این زندگی خسته می‌شه» با من!

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تو تصورات من از صحنه‌های عشق‌بازی، تو با اکثریت دلپذیری از بقیه بیشتر حضور داری.

اشراق‌ بهش حال خنک خوبی بهم داده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک نفر بیاید با چماق بالای سر من بایستد که بنویس! انگاز سی سال منتظر این دسامبر سرد (در همان حد که اینجا می‌تواند سرد شود) بودم که دفتر و دستکم را بردارم و بروم یک جایی بالای تپه بشینم و بنویسم. حالا همان دسامبر است و من هیچ چیز نمی‌نویسم. بخش‌های کتاب همه دور سرم -مثل گنجشگ‌های بالای سر تام- می‌چرخند و زوزه می‌کشند که ما را بزا! و من همچنان فکر می‌کنم که حال زایش ندارم. باید یک تهدیدی بشود که اگر نزایی می‌ترکی. هر چند بعید است که باز هم بزایم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. یک خانه تازه پیدا کردم. یعنی یک اتاق در یک خانه که چهارنفر دیگر هم در آن زندگی می‌کنند. آدم‌های جالبی‌اند. خانه روی یک تپه است. آن چیزی که من می‌خواستم و می‌خواهم نیست. اما از در به دری بهتر است.  گران‌تر از توان مالی‌ام هم هست. فعلا برای سه ماه اینجا هستم تا ببینم چه می‌شود. اما در این ببینم چه می‌شود ها رازهای بسیاری برای مومنان نهفته است.

۲. دم صبح خواب می‌دیدم که در مرز آمریکای جنوبی هستم. (بله. در خواب کشوری به اسم آمریکای جنوبی وجود داشت که من سر مرزش بودم) و فکر می‌کردم که باید برنگردم و بروم آن ور مرز. به چمدانک ایمیل زدم که برای آدمی که هیچ اسپانیایی نداند، سفر شدنی است در آن طرفا. گفت البته که شدنی است. سخت‌تر است. بیایید به من یک انگیزه بدهید بروم یکی دو سال آن کشور (همان کشور آمریکای جنوبی ) را بگردم. برایتان جام جهانی و المپیک را هم گزارش می‌دهم لوا استایل!

۳. دچار بحران اوایل دهه سی شده ام. نمی‌دانم چنین چیزی وجود دارد یا نه. اما من در مرز ۳۳ سالگی‌ام و دچار این بحران شده‌ام، بنابراین اسمش را هم همین می‌گذاریم. اصل بحران هم این است که در من هیچ انگیزه‌ای- مطلقا هیچ انگیزه‌ای- برای پیشرفت! در زندگی وجود ندارد. یعنی اینکه کاری بکنم و در آن پیشرفت کنم، به زندگی‌ام سر و سامان بدهم (بدهم؟) یا یک هدف برای خودم داشته باشم. اولا که به نظرم هدف داشتن در زندگی یک ارزش الکلی شده است. همان چیزی که اجنبی‌ها به آن می‌گویند اور ریتد. البته مدتی است در زندگی من همه چیز اور ریتد شده است. مطلقا همه چی: عشق، کار، انسان بودن، خوب بودن، هدف داشتن، سفر کردن، زیبایی و تقریبا هر چیزی را که حساب کنیم برای من اور ریتدد شده است. این است که خب هیچ کاری نمی‌کنم. حتی از آدم بودن هم دست کشیده‌ام. توی مهمانی دو سه شب پیش یک نفر شماره‌ام را خواست. من هم جواب دادم که چشم. فقط می‌خواهم بدانم پشت تلفن چه می‌خواهی بگویی. همین حالا بگو. طلفک خیلی آدم خوبی به نظر می‌رسید. جواب هم نداشت. من هم توی چشمش نگاه می‌کردم و منتظر جواب بودم.

۴. هی به خودم می‌گویم بیا یک هدفی در زندگی‌ات قرار بده. تصمیم بگیر در آینده می‌خواهی چه کاره شوی. بیا همان کار را بکن. بعد می‌بینم این کاره‌هایی را که شدم که نمی‌دانم باهاشان چه کنم. حالا چه کاره بشوم؟ شما چطور برای زندگی‌تان هدف قرار می‌دهید و چطور در یک مسیر در راه رسیدن به آن هدف قرار می‌گیرید.

۵. بسکه لوسم. در کنار فراخی این بزرگترین مشکل زندگی من است.

۶. برای خرج بنزین، از امروز در یک رستوران- بار مشغول کار می‌شوم. سال اولی که آمده بودم آمریکا، نه ماه توی یک ساندویچی کار می‌کردم. اینهمه درس خواندم و بدبختی کشیدم تا از فست فود رسیدم به رستوران. برای ده سال پیش‌رفت خوبی است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. وقتی بارون می‌باره، آدم باید تنها باشه. ولی واقعا آدم باید تنها باشه؟ کف پاهاموشو چسبونده به هم و نشسته‌ جلوی پنجره. پنجره که نه، در. یه در شیشه‌ای بزرگ که رو به شهر باز می‌شه. شهری که اون‌ورش دریاست و اون‌ور دریا یه شهر دیگه. در بازه. هوای سرد مستقیم می‌خوره تو صورتش. وسوسه سیگار رو تلاش می‌کنه که بکشه. پا می‌شه تلفن رو بر‌می‌داره می‌بره می‌ذاره تو دستشویی. در رو هم می‌بنده.  واسه اینه که وسوسه نشه کاری بکنه. می‌تونه خیلی راحت خاموشش کنه. اما خاموشش نمی‌کن. اگه زنگ بزنه چی؟ نمی‌زنه خب. ولی در هر حال، اگه زد…

۲. نشسته توی کافی‌شاپ. بارون داره میباره. قهوه یخ کرده. میز بغلی‌ها رو اعصابش دارن راه می‌رن. هیچ کاری هم نمی‌کنن، اما روی اعصابن. دختره الکی داره می‌خنده. نمی‌تونه تمرکز کنه. نمی‌تونه کار کنه. جا نداره. خونه‌اش خونه نیست. هیچی‌اش سرجاش نیست. خودش هم سرجاش نیست. یاد عطر تنش می‌افته. یاد اون شب دیوونه. دلش می‌خواد بهش بگه که می‌خواد بره پیشش. می‌دونه نباید بگه. می‌دونه باز به کجا می‌کشه. می‌دونه همه چی غلطه. اما غلط چیه؟ چی هست اصلا این چیزی که هست و می‌گه که نیست. آخ که عطر تنش. تمرکز می‌کنه روی سوال بعدی پرسش‌نامه. تا کار پیدا نکنه از این جهنمی که هست بیرون نمی‌ره. نه. چیزی نمی‌گه. فکر می‌کنه که آره. تنهایی درد داره. اما چاره‌اش مرفین نیست. مرفین درد رو خوب نمی‌کنه. سعی می‌کنه به اون شب فکر نکنه. به تنش فکر نکنه. به عطرش فکر نکنه. هرچی بیشتر تلاش می‌کنه کمتر می‌تونه تمرکز کنه. شروع می‌کنه به اسمش رو گوگل کردن.

۳. از تخت بلند نمی‌شه. نمی‌خواد که بشه. که چی بشه؟ خیلی کار و زندگی داره؟ از همه چی دنیا، غیر از بدهکاری و آوارگی، یه لیست داره با سی‌تا کار نکرده. بیدار بشه باید بره سراغ اونا. بیدار نمی‌شه که نره. دستش رو می‌بره کنار تخت یه کتاب برمی‌داره که بخونه. سه صفحه که می‌خونه می‌فهمه که اصلا نمی‌دونه داره چی می‌خونه. فکرش هیچ جا نیست. فکر می‌کنه باید یه جا باشه. نه. بی‌خود که اونجا باشه. نمی‌تونه به خودش دروغ بگه که. اونجا نیست. فکر می‌کنه کاشکی بود. کاشکی فکرش الان پیش اون بود. اون وقت حتما خوشحال‌تر بود. اگه بود الان یه دردی داشت که بکشه. اما دروغ که نمی‌تونه بگه. فکرش اونجا نیست. بارون دلیل خوبیه واسه از توی تخت بیرون نیومدن. چرا فکرم پیشش نمی‌ره؟ اگه بره جفتمون خوشحال می‌شیم. نه. نمی‌ره. پتو رو می‌کشه روی تنش. کله‌اش خالی نمی‌شه. یادش می‌ره همه چی.

۴.  بارون می‌باره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اینکه آدم یه حسی داشته باشه، خشمگین باشه، ناراحت بشه، عصبانی، غمگین، خوشحال، دلخور، شرم‌زده یا هر حس دیگه‌ای داشته باشه، حتی اگه حسش بد باشه، بهتر از اینه که آدم به جایی برسه که دیگه هیچ حسی نداشته باشه. هیچ فرقی براش نکنه، هیچ موقعیتی، هیچ اتفاقی…اون وقته که آدم می‌فهمه خیلی وقته مرده و خودش هنوز خبر نداره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

زن‌نگار برای من تجربه فوق‌العاده‌ای بود و می‌دونم که چه تمام وقت، چه نیمه وقت همیشه جزیی از زندگی و کار من باقی خواهد موند. اما دیگه وقتش بود که از دی سی بزنم بیرون. مسئله من اینه که من جایی برای برگشت ندارم. سنتاباربارا که دانشگاه بود و تمام شد، خونه‌های قبل از اون هم همه بر اساس دانشگاه تعیین می‌شدند. دی سی بر اساس کار تعریف شده بود. هنوز هم فکر کنم باید همین باشه. آدم اول باید کار پیدا کنه بعد بگه می‌خوام برم فلان‌جا. یا مگر اینکه جربزه این رو داشته باشه که خودش رو یک جایی تعریف کنه و بگه من اینجا دنبال کار می‌گردم. یا اینکه یکی باشه که به خاطرش بخواد یه جا بمونه. یا بر اساس زندگی طرف دیگه تصمیم بگیره، بگیرن. از این دولت که من فعلا هفت خط آزادم و هنوز نمی‌دونم کجای جریان مکان/ شغل هستم. فکر کنم خیلی زیاد بستگی به کار داشته باشه. فعلا سن‌فرانسیسکو هستم تا ببینم چی می‌شه و کجا باید رفت. از یه طرف وسوسه سفر زیاده. همیشه فکر می‌کردم که آدم که بی‌پوله و بی‌کار باید بره سفر. همه جا غیر از غرب اروپا و شمال آمریکا، (اگه آدم با قیمت دلار حساب کنه) سفر ارزونه. هی فکر می‌کنم که باید این کارتون‌های کتاب و لباس‌ها رو بذارم تو یه انباری و کوله پشتی بزرگه مشکیه رو ببندم دوباره. از یه طرف فکر می‌کنم فکرم باید آزادتر باشه. یا باید یک مقری داشته باشم که دور اون بگردم. نمی‌دونم. ایده‌اش انگار ایده من نیست. این ایده مرکز داشتن. اما انگار الان یه جور نیازه. از طرفی بی‌عقلی هم هست. که خوب اگه می‌خوای بگردی، پس واسه چی می‌خوای پول خونه بدی و در واقع از کجا بیاری که بدی! (این مهم‌تر از سوال اول هست). آدم تو سن و سال من باید به این ترتیب فکر کنه که دختر جان، اول کار، بعد تصمیم برای خونه یا سفر یا هر چی. من از آخر میام به اول.

بعد هم من آدم خونه‌ام. یعنی خونگی‌ام. الان یه دو هفته‌ای هست که اینجام (خونه یکی از دوستام تو تپه‌های بالای سن فرانسیسکو). دو قدمی من کلی کافه و رستوران و پارک خوشگل هست، اما من تمام خوشی‌ام به اینه که صبح بیدار شم کتاب و سیگار و چایی و رادیو رو بردارم برم بشینم رو ایوون و جز برای قضای حاجت و رفع گشنگی نیام تو خونه. یه قابلیت خوبی هم دارم که از قشنگی خسته نمی‌شم. هر دفعه سرم رو بلند می‌کنم از تو کتاب و منظره رو به روم رو می‌بینم دلم غش میره. کلا عادی نمی‌شه برام.

حالا من و این ذهن درگیر و بی‌کاری و بی‌خانمانی و بی‌پولی و بی‌عشقی….تا پونزده روز دیگه جای زندگی دارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند