زن‌نگار برای من تجربه فوق‌العاده‌ای بود و می‌دونم که چه تمام وقت، چه نیمه وقت همیشه جزیی از زندگی و کار من باقی خواهد موند. اما دیگه وقتش بود که از دی سی بزنم بیرون. مسئله من اینه که من جایی برای برگشت ندارم. سنتاباربارا که دانشگاه بود و تمام شد، خونه‌های قبل از اون هم همه بر اساس دانشگاه تعیین می‌شدند. دی سی بر اساس کار تعریف شده بود. هنوز هم فکر کنم باید همین باشه. آدم اول باید کار پیدا کنه بعد بگه می‌خوام برم فلان‌جا. یا مگر اینکه جربزه این رو داشته باشه که خودش رو یک جایی تعریف کنه و بگه من اینجا دنبال کار می‌گردم. یا اینکه یکی باشه که به خاطرش بخواد یه جا بمونه. یا بر اساس زندگی طرف دیگه تصمیم بگیره، بگیرن. از این دولت که من فعلا هفت خط آزادم و هنوز نمی‌دونم کجای جریان مکان/ شغل هستم. فکر کنم خیلی زیاد بستگی به کار داشته باشه. فعلا سن‌فرانسیسکو هستم تا ببینم چی می‌شه و کجا باید رفت. از یه طرف وسوسه سفر زیاده. همیشه فکر می‌کردم که آدم که بی‌پوله و بی‌کار باید بره سفر. همه جا غیر از غرب اروپا و شمال آمریکا، (اگه آدم با قیمت دلار حساب کنه) سفر ارزونه. هی فکر می‌کنم که باید این کارتون‌های کتاب و لباس‌ها رو بذارم تو یه انباری و کوله پشتی بزرگه مشکیه رو ببندم دوباره. از یه طرف فکر می‌کنم فکرم باید آزادتر باشه. یا باید یک مقری داشته باشم که دور اون بگردم. نمی‌دونم. ایده‌اش انگار ایده من نیست. این ایده مرکز داشتن. اما انگار الان یه جور نیازه. از طرفی بی‌عقلی هم هست. که خوب اگه می‌خوای بگردی، پس واسه چی می‌خوای پول خونه بدی و در واقع از کجا بیاری که بدی! (این مهم‌تر از سوال اول هست). آدم تو سن و سال من باید به این ترتیب فکر کنه که دختر جان، اول کار، بعد تصمیم برای خونه یا سفر یا هر چی. من از آخر میام به اول.

بعد هم من آدم خونه‌ام. یعنی خونگی‌ام. الان یه دو هفته‌ای هست که اینجام (خونه یکی از دوستام تو تپه‌های بالای سن فرانسیسکو). دو قدمی من کلی کافه و رستوران و پارک خوشگل هست، اما من تمام خوشی‌ام به اینه که صبح بیدار شم کتاب و سیگار و چایی و رادیو رو بردارم برم بشینم رو ایوون و جز برای قضای حاجت و رفع گشنگی نیام تو خونه. یه قابلیت خوبی هم دارم که از قشنگی خسته نمی‌شم. هر دفعه سرم رو بلند می‌کنم از تو کتاب و منظره رو به روم رو می‌بینم دلم غش میره. کلا عادی نمی‌شه برام.

حالا من و این ذهن درگیر و بی‌کاری و بی‌خانمانی و بی‌پولی و بی‌عشقی….تا پونزده روز دیگه جای زندگی دارم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.