تو یه دست دوم فروشى کار پیدا کردم.
داستان ها خواهم داشت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه جاده ای رو پیدا کردم و همینطوری رفتم. نمیدونم چند ساعت تو کوه ها رانندگی کردم. فکر کردم چقدر برام بی تفاوته که ته این جاده کجا باشه، یا کجا به یه راه اصلی برسه یا از کدوم شهر سردر بیارم.
صبح خواب دیدم دارم برای کسی مثنوی رو از فارسی به ترکی ترجمه میکنم.
من اصلا ترکی بلد نیستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کلمه ها میسوزانند. کلمه ها درد دارند. کلمه ها ویران میکنند. کلمه ها زخم میزنند. کلمه ها بیرحمند. کلمه ها وزن دارند، سنگین اند. کلمه ها….این کلمه های لعنتی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خب الان که چی؟ شروع کنم به یکی یکی از دوستام دوباره قصه تکراری رو بگم و یه کم هم بزنم زیر گریه و همه بگن که وای من چقدر مظلومم و طرف چقدر بی‌شعوره و من باید یه کاری بکنم که این آزار تمام بشه و …..تمام تهوع همه این سال‌ها. خودم دیگه از این نمایش خسته شدم. از اینکه بیام اینجا بگم، به دوستام بگم…خسته شدم.

من که اینهمه رو راستم، اینقدر در نه گفتن همیشه خوبم، همیشه تمرین کردم، تونستم…تمام دیشب رو با خودم گفتم نه . نه . نه…ولی باز از دهنم در نیومد….چرا می‌رم تو قالب این نقش؟ چی هست که منو نگه می‌داره و می‌ذاره که اینطور خرد بشم؟ کجای شخصیتم هست که نیاز داره به این همه حقارت؟

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اونقدر داستان تکراریه که گفتنش فقط تهوع میاره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مرد از من پرسید که حاضرم وارد یک رابطه متعهدانه (انشالله که این لغت را داریم و من از خودم نساخته‌ام) شوم یا نه. من هم خنده‌ام گرفت. فکر کنم ناراحت شد. این شد که سعی کردم نیشم را ببندم و در حالی‌که کیک خامه‌ای را می‌بلعیدم سوال را به خودش برگردانم و بپرسم که فکر می‌کند اگر من الان به او بگویم بلی و بعد هم یک کاغذی را امضا کنم که بلی، آیا آنوقت خوشحال می‌شود یا به تعهد من ایمان می‌آورد؟ گفت که من روی قول تو حساب می‌کنم. فکر کردم که پول شیرینی را خودم بدهم و در بروم. مشکل من جوابش نبود. سوالش هم نبود. مشکلم این بود که اصلا چرا باید همچین چیزی را پرسید؟ این را گفتم. از اینکه آدم‌ها نمی‌توانند با جملات کوتاه ارتباط برقرار کنند کلافه می‌شوم. از اینکه همه چیز را باید توضیح داد. نه که من بفهمم و بخواهم توضیح دهم. خودم هم کم روده درازی نمی‌کنم. زیاد هم روده درازی می‌کنم گاهی که حوصله خودم هم سر می‌رود. اما یک جاهایی این مفهوم جمله کوتاه را بگیر خیلی مهم می‌شود. نفهمید. من هم حوصله نداشتم توضیح بدهم. سر و ته قضیه این بود که تعهد یک قول نیست، یک حس است. یک حسی که آدم نسبت به یک نفر خاص دارد. اینکه وقتی دو نفر را توی پارک همدیگر را می‌بوسند، فکر کند کاش آن آدم خاص هم از این بازی‌ها بلد بود. یا اگر یک کیک خامه‌ای را می‌بلعد به این فکر کند که کاشکی آن آدم خاص هم بود و نصف کیک را می‌خورد. یا اینکه وقتی مست است و جانش گریه می‌شود، دلش بخواهد که آن آدم خاص باشد که بغلش کن. وقتی که دلش تن می‌خواهد، دلش تن آن آدم خاص را می‌خواهد. بهش گفتم مهم نیست تو بگویی متعهدی یا نه. من باید باور کنم، حس کنم که تو هم وقتی از گل فروشی رد می‌شوی، به این فکر کنی که برای من -و فقط من- گل بخری. یا تنها آدمی که به ذهنت می‌رسد که کاش باشد کنارت برای عشق‌بازی من باشم. اینکه وقتی دور و برت هستم، به من بفهمانی که من مرکز دنیایت هستم. که من تنها مرکز دنیایت هستم. که من فکر نکنم کاش خوشگل‌تر بودم یا لاغرتر بودم یا موهایم صاف بود. این برای من تعهد است.

بعد مرد گفت اینها که تو می‌گویی تعریف عشق است نه تعهد. من قبول نکردم. برای من فرقش در آن بخش باور کردن طرف است. قبول کردن و شک نکردن به اینکه اون هم این‌ها را می‌خواهد. مهم نیست (که اگر من در دسترسش نباشم) برود با یکی دیگر بخوابد، اما برایم مهم است که باور کنم که بدانم وقتی دلش می‌خواهد یکی را توی پارک ببوسد، با گل برود دیدن کسی، کیک خامه‌ای زهر مارش شود اگر تنها بخورد، آن آدم من باشم و فقط من باشم. این برای من تعهد است. تعهد در باور به این است. در ایمان داشتن به این است. این با اینکه آدم به یکی بگوید «جایت خالی است» فرق دارد. فرقش این است که آدم دلش می‌خواهد آن جای خالی پر شود. با آن آدم پر شود. برای اینکه این اتفاق بیافتد حاضر است از یک سری چیزها بگذرد. این برای من تعهد است.

طبعا با مرد به جایی نمی‌رسد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در راستاى تغییرات در شهرى که دوستش مى داشتم

Hackers? Techies? What To Call San Francisco’s Newcomers

by Geoff Nunberg

NPR – January 16, 2014

“There goes the neighborhood.” Every so often that cry goes up in San Francisco, announcing a new chapter in American cultural history, as the rest of the country looks on. There were the beats in North Beach, then the hippies in the Haight, then the gays in the Castro. Now it’s the turn of the techies who are pouring into my own Mission neighborhood, among other places. Only this time around, the green stuff that’s perfuming the air is money, not weed….

ادامه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در راستاى تغییرات در شهرى که دوستش مى داشتم بسته هستند

دیشب بعد از مدتها باز دوباره با بالشم حرف زدم. بالش که نه. مثلا اون بود. اول یه عالمه واسه بالش- که مثلا اون بود- توضیح دادم که اگه من میخوام حرف بزنم دلیل بر این نمیشه که اونم باید جواب بده یا اینکه نباید احساس گناه کنه که چرا من اینطورم و اون نیست و به بالش – که مثلا اون بود- گفتم قول میدم دیگه فردا اینطورى نباشم و انگار نه انگار که الان قلبم بادکرده از عشقش. بعد هم از بالش اجازه گرفتم که میشه امشب به جای بالش بهش بگم بالشم؟
بالش خر هیچوقت جواب نمیده. بالش فقط زل میزنه به چشم آدم و منتظره که با ملافه اش اشکامو پاک کنم. مثل خودش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یادم نمیاد آخرین بارى که به یکى گفتم دوستت دارم کى بود. اونجورى که نترسم، از خودم بدم نیاد، پشتش توضیح ندم که مجبور نیستى جواب بدى. که اصلا بعدش حرف نزنم. که تا ماهها احساس گناه نکنم، که که که…سالهاست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این سریال «دخترها» رو ببینید اگه تاحالا ندید. من کم سریال می‌بینیم. اما این خیلی خوبه. خیلی واقعیه. خیلی کاراکتراش عالی‌ان. دیالوگ‌هاش بهتر.

یه سری سریال و فیلم تازه و کتاب هم باید بیام اینجا بگم که چی دیدم و خوندم تازگی‌ها. اما الان می‌خوام برم «کارآگاه واقعی» رو ببینم. بعد میام می‌نویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند