رادیو فردا یه گزارش نوشته در مورد زوال دنیای وبلاگ ها- که خوبم نوشته و درسته- منتها گفته که وبلاگا الان در دنیای آیتونز و ام پی تری و و فور و این صحبتها، مثل صفحه گرامافون میمونن.
خیلی هم قشنگ و شیک، احساس جنس زیرخاکی و عتیقه ای رو دارم که ول کن هم نیست. وبلاگ نگو، بگو قورمه سبزی. هرچی بیشتر بمونه، بهتر جا میافته. مثل آقامون دی کاپریو!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حرف سریال شد بگم من هنوز از خلسه زیبای “ترو دیتکتیو” در نیومده بودم که اسیر “گیم اف ترونز” شدم و سه فصل رو چهارشبه دیدم. الان هم یه مصاحبه خوندم کارگردانش گفت تو فصل تازه منتظر هیجانات عظیم باشید. وای بر من شده.

“گود وایف” هم مثل “مد من” و “برکینگ بد” منو نگرفت. “شرلوک” تازه بی بی سی هم خیلی خوب نبود.

“گراند بوداپست هتل” و “عمر” و “میدان” و این “نیمفومانیاک” ها خوب بودند. “عمر” دیوانه ام کرد بسکه تلخ بود.

کتاب هم یه دست نوشته های سوزان سانتاگ رو خوندم با چندتا از این پاپ سوشال سایک ها که اسماشون یادم نیست. پل آستر هم یه کتابی داره در مورد بعد از یازده سپتامبر. (من الزایمر دارم. الان تو فرودگاه هیچی یادم نیست) اما این تام رابینز همچنان داره منو با هر کتابی که ازش میخونم شیفته تر میکنه. جرات نکردم هنوز هیچکدوم از فیلمایی رو که از کتاباش ساختن ببینم. میترسم همه لذتش خواب شه.
لینک هم بعدا میذارم الان این موبایله، سخته.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه باری هم گفته بود که موقعیت ما موقعیت “تد” و “رابین” تو این سریال “هو ای مت یور مام” هست. میخوام بدونم بعد از قسمت آخر، نظرش چیه!
نتیجه اخلاقی اینه که صبر کنید سریال تموم شه، بعد مثال بزنید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه روزایی هم هست که آدم و کار و بار و غم و عشق و درد و ول میکنه میاد المو اسکور واسه خودش زیر آفتاب لخت میکنه و میره و بالا و فکر میکنه که چه خوشبخته. چه جایی از زندگیش ایستاده و چه اندازه فکر میکنه که تصمیمای خرکی اش خوب از اب در اومدن و چقدر هنوز خود احمق کسخلشه.
همون موقع ….,
بعد از نگراش: نگارنده در حین نگارش این سطور بالا در پارک بود که یک دفعه رفیقش میاد میپره سرش و حال و های و همه چی میپره و الان سه روز بعد در فرودگاه شارلوت نورت کارولینا- دقیقا اون ور مملکت و سه هزار مایلی المو اسکور- اینا رو مینویسه!

تازگی ها در فاصله دو پست چقدر اتفاق میافته!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در فاصله دو ودکا چقدر اتفاقات میتونه بیافته….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از سر کار تازه رسیده‌ام. تازه که نه. یک ساعت پیش. نوبت کود دادن به گل‌ها بود. عصرها که می‌رسم خانه با گل‌ها و سبزی ها حرف می‌زنم. از دست بادمجان‌ها عصبانی‌ام که جوانه نمی‌کنند. شمعدانی‌ها گرفته اند. میخک قرمز بگیر و نگیر دارد. یک روز خوب است یک روز شل. چند روز پیش بهش گفتم تکلیفت را با من معلوم کن. اگر می‌خواهی «نگیری» یک چیز دیگر بکارم کنارت. فلفل قرمز‌ها هم هنوز سر نزده‌اند. آفتاب‌گردان‌ها را که بردم یک طرف دیگر باغ کاشتم گمانم مرده باشند. بسکه زیادند. غر زدم به جانشان و فکر کنم بهشان بر خورد. اما جا نداشتم.

رسیده‌ام خانه و هنوز ساعت هفت شب نشده برای خودم یک استکان ودکای خوابانده در آلبالو ریخته‌ام. نشسته ام روی تخت روی ایوان. این کامپیوتر به اینجا نمی‌آید. کاش می‌شد حرف زد و خودش می‌نوشت. قرار بود با سحر برویم یک فیلم ببینیم. هر هفته می‌رویم یک فیلم ببینیم. یک وقت‌هایی توی رو در بایستی. بسکه هر دو خسته‌ایم. هفته قبل من تب داشتم. امروز جفتمان هلاک بودیم. نرفتیم. فکر کنم از خودمان خجالت کشیدیم. اما سینما رفتن قرار است تفریح باشد. زور که نیست. خسته ام.

امروز روز تعطیل بود. یک وقت‌هایی می‌روم همان رستوران سابق. امروز رفتم. بازی بارسلونا را داشتم می‌دیدم. بله. باختیم. مهم نیست. بارسا از آن چیزهاست که دیگر برد و باختش فرقی ندارد. مثل بچه آدم است. زشت هم که باشد باز هم عزیز جان است. یک نفر پرسید ناراحت شدی. گفتم نه. راست گفتم. فرقی ندارد. اما باختیم. دیروز به مدیر رستوران گفتم که هفته بعد مسافرم. نمی‌آیم سر کار. گفت اگر زندگی‌ات شلوغ است قبول مسئولیت نکن. منهم گفتم حق با شماست. اخراجم کنید. جواب نداد. امروز دید یک جا ایستاده ام. آمد جلو. از آن طرف رستوران آمد طرف من و به انگلیسی (خودش ایرانی است) گفت که «دقت کردی هر روز داری چاق‌تر می‌شوی؟» من جواب ندادم. اصلا با طرف از این مناسبات ندارم. شب سال نو که مهمانی بود در رستوران به صاحب رستوران – که رفیقم است- گفته بود که می‌خواهد با من برقصد. من هم گفته بودم که با مدیر کارم نمی‌رقصم. با او هم مثل همه شوخی و خنده می‌کردم. می‌کنم. اما خارج از کار نه می‌بینمش نه اصلا می‌دانم کی هست. این را که گفت، من حتی نگاهش نکردم. توی ذهنم این گذشت که عزیز دل، آب را بریز جایی که سوخته. می‌دانستم از جواب دیروزم ناراحت است. اما در حال حق نداشت در خصوص هیکل من نظر بدهد. همه این افکار در کثری از ثانیه از ذهنم گذشت. جواب دادم که «آی لاو مای بادی!» به انگلیسی گفت: « اوه. آی لاو یور بادی تو! آی آم یور فرند اند از ا فرند آی وانتد….» توی دلم گفتم آخر وقتی انگلیسی ات اینقدر خراب است چرا انگلیسی به من می‌گویی که آی لاو یور بادی! آدم به کارگرش سر کار که نمی‌گوید آی لاو یور بادی. برگشتم و بهش گفتم که یو آر نات مای فرند. یو آر مای منجر.

الان فکر کنم ودکا و البالو دارند مرا می‌گیرند. امروز جمهوری‌خواه‌ها تصویب نکردند که اندازه حقوق زنان و مردان برابر شود. این را داشتم توی موبایلم می‌خواندم. به صاحب رستوران که رفیقم بود تکست دادم که بیا با هم حرف بزنیم. همان اطراف بود. جریان را گفتم. گفت که من نمی‌دانم شما چقدر با هم شوخی و خنده دارید. گفتم اصلا این مهم نیست. این آقا نباید در مورد هیکل کارگرش سر کار نظر می‌داد. اینکه من چاق هستم، چاق شدم یا هر چه دیگر، اصلا موضوع شوخی و خنده نیست. قبول کرد. گفتم من یک ایمیل می‌نویسم و شما را هم سی سی می‌کنم. گفت باشد.

آقای مدیر آمد معذرت خواهی کرد و بعد پرسید که دو یو اکسپت مای اپولوجوی. منم همانطور که صورتحساب مشتری را پرینت می‌کردم لبخند زدم و گفتم نه. بعد گفتم که شب ایمیل می‌زنم و لطفا معذرت خواهی‌اش را بنویسد. ولی گفتم که رفیقم نیست و معذرت خواهی اش را قبول نمی‌کنم.

سحر گفت که دیگر نباید آنجا کار کنم. فردا شب و پس فردا شب را مجبورم. چون قول دادم. بعدش را نمی‌دانم. اصلا دلم نمی‌خواست امروز بیایم اینجا از این چیزها بنویسم. دیروز و دیشب عاشق بودم. همه‌اش عاشقم. دلم می‌خواست وقتی ودکا می‌خورم از تصاویر توی خوابم بنویسم، اما فکرم هنوز مشغول این است. راستش الان مهم نیست که من اعتماد به نفسم نسبت به هیکلم چقدر است و چقدر چاقم یا لاغر. یک جوری خوشحالم که بهش گفتم رفیقم نیست و معذرت خواهی اش را قبول نمی‌کنم. یک واقعیات تلخ دیگری هم هست (در مورد اینکه چقدر حالا بی‌تفاوتم نسبت به این جریان) که هنوز تخمش را ندارم که بنویسم. اما می‌نویسم.

راستش همین که الان در یک جایی از زندگی و رهایی هستم که اینها را می‌توانم بنویسم و فردا هم به طرف بگویم فاک یو! اخراجم کن خیلی حال خوبی است. یک وقت‌های نزدیکی بود که از این بدتر را پنهانی می‌دیدیم و نمی‌توانستم اینجا بگویم.

ودکا دارد مرا می‌گیرد. آلبالو‌ها خوب اند. فکر کنم میخک ترسیده. قورباغه باز شروع کرده. کاش تو بودی. مرا بغل می‌کردی و می‌گفتی که فاک همه دنیا. حال من و تو و قورباغه باید خوب باشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از دیشب وزن ثانیه ه شدن اندازه وزن کامیون. از اون هیجده چرخ گنده ها. با بار اضافی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

امشب صدای قورباغهه اینقدر نزدیکه که مطمئنم تو خونه یه جایی قائم شده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رفیقش بهم گفت: اول تکلیف خودتو معلوم کن. من خنده ام گرفت. من تکلیفی ندارم. همینه که هست. همینه که بوده. که تو جونم رخت بشورم و رویا ببیافم که یه بار دیگه به هم میپیچیم. من تکلیفم از اول وقت رویا بوده. جونم دردشو داره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من از جک و جونور نمیترسم. یعنی در حالت عادی سوسک و عنکبوت میبینم، خیلی متمدنانه برخورد میکنم و برشون میدارم میبرم بیرون از خونه. یکی دوتا اگه ببینم. این داستانها مال قبل از دوران روستانشینی و کشاورزی بود. الان من با حجم عظیمی از این دوستان مواجه هستم. همزیساان نازنین. اما داستان این نیست که یک حشره کش بگیرم بزنم همه رو در به در کنم. اینا حشرات مفید هستند که این دار و درخت ها برای امر عزیز جفت گیری و باروری بهشون احتیاج دارند. سوسک و کرم الان تاج سرن. تار عنکبوت از این ور به اون ور، اما حمیرا گفته کاری بهشون نداشته باشم و مبادا که بفرستمشون تو جارو برقی. تابستون که بشه یحتمل باید یه سری قمه زنی کنم برم بشینم تو باغ به پشه ها بگم بفرمایید خون تازه!
نمیگ که یک موش هم با تله گرفتم با عزت و احترام بردمش تو باغ ولش کردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند