رفیقم تکست داده که میایی بریم فلان فیلم. می‌گم زن حسابی ساعت نه شبه! می‌گه خب؟ می‌گم من تو روستا زندگی می‌کنم. هوا که تاریک می‌شه مرغا می‌رن تو خونه من میرم تو تخت! حالا گیرم مرغا کتاب نمی‌خونن من واسه ادا یه ساعت کتاب هم می‌خونم! چه حرفا! فیلم ساعت نه شب!

* از اون ور هم همراه مرغها ساعت پنج صبح بیدارم البته.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در راستای دکتر برایان از دودکش بالا می‌رود (یا نمی‌رود؟) من هم یک کتاب می‌نویسم از این مهمانی بغلی‌ها به اسم، آقای کارلو تلاش می‌کند راست نشود. بعد هم پشت جلدش می‌نویسم بر اساس یک داستان واقعی. حتی اسم‌ها هم واقعی‌اند. خط آخرش هم این است. طفلک کارلو!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نوشتنم میاد. اما پر از سانسورم. نه که سانسور بیرونی. سانسور «خب که چی». حالا درد و مرض نگفته هست که شما ندونید مثلا؟ دلتنگی خاص تازه‌ای؟ نه والا. خودم هم حوصله‌ام سر رفت بسکه اتفاق هیجان انگیز تازه‌ای نمیافته. یه اتفاقی افتاد. اما من همه‌اش خواب بودم. رفتم یک مهمانی «بغل». واقعا اسمش مهمانی «بغل کردن» بود. مثلا چون آدم‌ها در آمریکا نسبت به بدن و بغل و این صحبت‌ها محافظه‌کارند و از تماس بدنی می‌ترسند قرار است در این مهمانی آدم‌ها هی آدم را بغل کنند و نوازش کنند و هیچ چیز دیگرشان به کار نیافتد. خیلی هم عالی. بدی‌اش این بود که عصر جمعه بود. من خسته از ده ساعت کار رفتم آنجا خودم را انداختم بین دو جوان که مرا بغل کنید. ساعت دوازده شب از خواب بیدار شدم که قربان شما. من بروم خانه‌ام. بقیه خوابم را آنجا بکنم. خیلی هم قشنگ و متمدن مرا بغل کردند. (لابد). حداقل وجدانم راحت است که از اول بهشان گفتم من بغلم نمی‌آید. خوابم می‌آید. آدم نارکلپسی را چه به بغل مجانی. من که نفهمیدم آخرش این بغل برای آدم ها عادی شد یا نه. من خوابیده بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم می‌خواد این رونمایی کتاب آیدا رو برم تورنتو. (اسمش رونماییه دیگه؟) اما پول ندارم. مرخصی هم ندارم. سمساری مرخصی‌اش دیگه چیه رو من هم نمی‌دونم. اما ندارم. الان مستم نمی‌تونم لینک بدم. بعد هشیار شدم لینکشو می‌ذارم. چه دلم می‌خواد اونجا بودم. کاش یه فاند جهانی بود برای وقتایی که آدم‌ها می‌خواستند برن رونمایی کتاب دوستاشون، بعد از این فاند پول می‌گرفتن، بعد که وضعشون خوب شد بر می‌گردوندند. یا چه می‌دونم. یه کار دیگه می‌کردن. دلم اونجاست احد. نمی‌شه یه رونمایی هم تو روستای پینول بکنی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اونجا که می‌گه: «و از آن شاخه بازیگر دور از دست، سیب را چیدیم» و من پیش خودم هزار بار تکرار می‌کنم که سیب را چیدیم، سیب را چیدیم، سیب را چیدیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Only Lovers Left Alive

20140426-232436.jpg

“I just feel like all the sand is at the bottom of the hour glass or something”

Jarmusch, 2013

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Only Lovers Left Alive بسته هستند

خودم را از بیرون می‌بینم. یک حال جداافتاده‌ای از خودم دارم. گفتنش سخت است. امروز تلاش می‌کردم که برای حالم کلمه پیدا کنم که اینجا بنویسم. انگار که یک بدن است- که دیگر دوستش ندارم- و یک جانی است که فعلا رفته. نگاه که می‌کنم همه چیز خوب است. خانه‌ام، کارم، جایی که هستم، اما انگار به هیچ‌کدام ربطی ندارم. جداافتاده شاید کلمه‌اش باشد. شاید جدا شده. احساس می‌کنم این آدمی که الان دارد این نقش‌ها را بازی می‌کند هیچ شباهتی به آن آدمی که قرار است من باشم، یا خودی که باید/ می‌خواهم/ آرزو می‌کنم باشد ندارد. انگار این خود یک جایی جاماند و دیگر به بدن نرسید. یک جایی آن آدم جا ماند. نشست. رفت. نمی‌دانم چه شد. از یک جایی دیگر من نیستم. نبودم. کاری نمی‌کنم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا کاری نمی‌کنم. انگار زندگی به خودی خود کافی نیست. انگار باید کاری کرد. نه ورزش می‌کنم، نه آدم تازه‌ای می‌بینم، نه به خودم می رسم. دیگر حتی قرتی هم نیستم. مهم هم نیست. یعنی نه. شاید باشد. اگر واقعا مهم نبود، انجام ندادنشان اذیتم نمیکرد.

می‌تواند اثر قرص‌های ضدافسردگی باشد. می‌تواند خود افسردگی باشد. اما کرختی مدام است. خسته شدم ازش. شاید سال‌هاست که هست. نه شعری می‌جوشد، نه عشقی. هر چه هست یک رویه نازکی است که نه عمیق می‌شود نه شاکی نه غمگین. یک جان بوتاکس شده شاید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چرا یک موجوداتی/ کرم/ سوسک/ حشره/ هر چیز دیگری باید برگ‌های خیار را بخورد اما برگ‌های کدو و هندوانه را نه؟ الان جواب به این سوال حیاتی ترین بخش زندگی من است. (من از سم شیمیایی استفاده نمی‌کنم. اصلا هم مطالعه نمی‌کنم. فقط آزمون و خطا و از آنجا که هر سال فقط یک بهار وجود دارد، باید تا سال دیگر صبر کنم تا یک روش دیگر را امتحان کنم.)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ده دوازده سالم بود که پدر و مادرم مرا می‌فرستادند کلاس سخن‌وری. بعد از اینکه چرا دختر سخن‌ورشان اینقدر حاضرجواب است شاکی بودند. حالا یکی از این عزیزان سابق زندگی آمده پیغام داده که شنیدم فلانی یک مدتی مهمان‌ات بود. می‌گویم بله. درست شنیدید. می‌گوید: «استانداردهای مرا پایین آوردی.» منم جواب دادم که « چه جالب. استانداردهای من بالا رفت!» بعد شاکی شده که چرا من اینقدر حاضرجوابم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“داد زدم نکن مجنون، نکن روانی، وسط کویر که نیستیم، این همه غذای خوب و دردسترس که روی زمین برایت ریخته، خب از همونها بخور که باقی می‌خورند، چی تو اون غذاست که داری خودت رو می‌کشی بخاطرش. سرش را نکوبید. ایستاد، سر خوشرنگش را برگرداند و روبه آسمان داد زد. مصبتو شکر، ببین کی به کی میگه؟”

آیدای پیاده، از اعماق دل ما

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند