اینکه آدم می‌دونه اگه فلان کار رو بکنه (که باید بکنه) دردش می‌آید، از دردش چیزی کم نمی‌کنه. مثل اینکه شما بدونید سیلی می‌خورید. خب آماده می‌شید، اما درد رو که کاری نمی‌شه کرد که. برای بار هزارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من می‌تونم تا صبح بشینم اینجا تحلیل کنم که چی شد و چرا شد. اما می‌دونی، با وجود همه اینها،‌ اگه من می‌تونستم سقوط آزاد کنم، اگه تو پریدنت رو منوط به پریدن من نمی‌کردی، …اگه ما عاشق هم بودیم وضع فرق داشت. ما همدیگه رو دوست داشتیم. عاشق هم نبودیم. این برای اینکه من از تنهایی خودم دل بکنم کافی نیست. تو رو نمی‌دونم. برای من کافی نبود از تنهایی‌ام دل بکنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بودن یک آدم دیگه کنار آدم چیز قشنگیه. خیال آدمو جمع می‌کنه‌، دلش رو قرص می‌کنه، یکی هست غرهای آدم رو بشنوه،‌ آدم می‌تونه باهاش مشورت کنه، تصمیم بگیره، ظرفا رو بشوره، خرید کنه، خونه اش همیشه غرق گل باشه، بغلش هست، تنش هست، نوازشش هست، بوسه‌هاش هست، دستاش هست، اما واقعیت اینه که توی سن و سال ما، وقتی نمی‌تونیم سقوط آزاد کنیم، وقتی می‌ترسیم و همه چی رو دو دوتا چارتا می‌کنیم، همه چی رو باید بذاریم روی کفه ترازو. ببینیم می‌ارزه یا نه. ماها که روی پای خودمون ایستادیم، مستقلیم، تنهایی رو بلدیم، خوبیم باهاش، یادگرفتیم دوستش داشته باشیم و حالش رو ببریم و دیگه ازش فرار نمی‌کنیم، سخته که راحتی‌اش رو با چیزای دیگه عوض کنیم. حتی با همه این چیزای خوب. کافیه یه بار آدم اعصابش خورد بشه یا صدای بلند بشنوه. دیگه از اون موقع به بعد این ندا قطع نمی‌شه که «با همه بدبختی‌هایی که داری، حداقل زندگیت دست خودته،‌ اختیار خودت و وقت خودتو، مگه مریضی واسه خودت دردسر درست می‌کنی.» و بعد از اون همیشه تو این فکری که «می‌ارزه» یا نه. تا یه جایی، یه وقتایی می‌تونی خودتو قانع کنی که خب این می‌گذره و باید به تصویر بزرگتر نگاه کنی و خوبیاش یادت میاد ولی …نمی‌ارزه. هنوز که نیارزیده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نمی‌دونم دلم می‌خواست می‌شد یا نه. می‌دونم تلاش کردم بشه. اما نمی‌دونم اصلا می‌خواستم چی بشه. شاید من این وسط دنبال شناخت خودم بودم. همینقدر خودخواهانه که گفتم. دلم می‌خواست یه آدمی که اصلا منو نمی‌شناسه، هیچی در موردم نمی‌دونه، بیاد منو پیدا کنه، بدون هیچ شناخت قبلی. دلم می‌خواست خودمو از چشم تو می‌دیدم. نتونستم. من تلاش کردم بشناسمت. اما سخت بودی. منم سخت بودم. سخت هستم. خیلی. تو می‌گفتی که تکلیفت معلومه و می‌دونی چی می‌خواهی، اما تو هم نمی‌تونستی اعتماد کنی،‌ تو هم نمی‌تونستی دل بدی. تو هم ترس‌هات هنوز خیلی زیاد بود. شاید من هنوز دنبال آدم سقوط آزادم و یادم میره که آدما یه بار که سرشون بشکنه دیگه چتر همراه خودشون می‌برن اون بالا. که خودم چتر که خوبه، بالن همراه خودم می‌برم بالا. من حتی نمی‌دونستم چی می‌خوام. شاید تو راست می‌گفتی که من انتظار دریافت چیزی رو داشتم که خودم حاضر نبودم بدمش. اما چیزی که تو نمی‌دونی اینه که من خالی خالی ام. من عشقی برای دادن ندارم. من فکر کردم می‌تونم بسازمش. می‌تونم دوباره این توی خالی رو پر کنم. فکر کردم شاید از تو بشه پر شد، شاید تو کمک کنی من یادم بیاد عشق دادن یعنی چی. اما تو هم شک کردی و ایستادی. تلاش کردم. اما من آدم خوبی برای گول زدن خودم نیستم. برای بقیه هم نیستم. شاید می‌تونستیم چند وقت دیگه، چند وقت خوب دیگه هم ادامه بدیم، اما تکلیف آدم‌های واقع‌گرایی مثل من و تو همچین وقت‌هایی خیلی معلومه. اگه من اون شب نمی‌گفتم، خود تو چند شب بعدش می‌گفتی. شاید از دهن من در اومد، اما تو هم نمی‌تونستی. شاید دیرتر از من، اما از یه جایی دیگه نمی‌تونستی. تو هم به اندازه من خودخواه بودی و این بازی ما رو قشنگ (و کوتاه) کرد. دلم برات تنگ شده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفت بی‌خدایی برات پوچی نیاورده؟ گفت مذهب یا خدا دیگه دغدغه من نیست. بزرگترین دغدغه‌ام از شونزده سالگی تا شاید بیست و یک سالگی بود. تمام شد. دیگر نه بهش فکر می‌کنم نه برایم مهم است. وقتی هم به چیزی فکر نکنی برایت هیچی نمی‌آورد.

خیلی چیزها دیگر دغدغه من نیست. وقتی جایی در موردش حرف می‌زنند چیزی نمی‌گویم. یعنی حرفی ندارم که بزنم. از یک سنی به بعد، آدم‌ها یا یک چیزهایی را درک می‌کنند یا نمی‌کنند. آدم سی و پنج ساله مارکسیست همانقدر برای من عجیب است که آدم سی‌ و پنج ساله مذهبی. بعد از سی سالگی تو یا خودت را با بقیه برابر می‌بینی و بر اساس این بینش عمل می‌کنی یا نمی‌بینی و فقط حرفش را می‌زنی. یا تکلیفت با تن‌ات، با سکس معلوم شده یا هنوز یک جایی ته ذهنت احساس گناه می‌کنی. بحث با تو چیزی را عوض نمی‌کند.

اما یک چیزهایی هنوز برای دغدغه است (و ممکن است نگاه خیلی‌ها به این دغدغه‌ها همانی باشد که برای من نسبت به مذهب است. طبیعی است.) مثلا رابطه هنوز برای من دغدغه است و می‌خواهم که اینطور بماند. می‌خواهم عادی نشود. نمی‌خواهم به جایی برسم که بگویم از ما گذشته. هنوز دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. چون تغییر می‌کنم. چون همه ما تغییر می‌کنیم. دلم می‌خواهد در طی این تغییرات خود تازه ام را بشناسم. آدم‌های تازه را بشناسم. عشق هنوز برای من دغدغه است. دلم می‌خواهد بتوانم باز عاشق شوم یا عاشق بمانم. این عشق با دوست داشتن فرق دارد. من آن زجر عاشقی را می‌خواهم و نمی‌دانم که اصلا برای آدم‌های بالای سی سال این شور اتفاق می‌افتد یا نه. من می‌خواهم که بیافتد. می‌خواهم بی‌قرار باشم. می‌خواهم به قول آرزو روحم را خراش دهد. دوستی‌هایم هنوز برایم دغدغه‌اند. دلم می‌گیرد که ما در طی این تغییرات گاهی آنقدر عوض می‌شویم که می‌بینیم با دوست پنج سال قبلمان هیچ حرفی برای گفتن نداریم. می‌بینیم که او هم ما را دیگر نمی‌شناسد. نمی‌دانم آدم اصلا بعد از سی سالگی رفیق ناب می سازد یا نه. من درها را خیلی تنگ کرده‌ام، اما دلم می‌خواهد کسی جایی باشد که رفیق جانم شود. که نگارم شود. نگاری که کنارم باشد نه آن سر کره زمین.

همین کره زمین هنوز دغدغه من است. دلم می‌خواهد زخم هایش کمتر شود. آدم‌ها – نه ایدولوژی‌ها، نه کشورها، نه سیاست‌ها نه فلسطین، نه اسرائیل، نه سوریه، نه اسد، نه اوباما،‌ نه نتانیاهو، نه نیولیبرالیسم، نه کپیتالیسم و نه حتی فمینیسم…اینها دیگر دغدغه من نیستند. آدما هستند. همین آدم‌های دور و برم نه جای دور که حرفش را زدن هم مسخره است وقتی من حتی از پول یک قهوه‌ام برای کمک به کسی تا به حال نزده‌ام. حال زمان حال آدم‌های دور برم برایم مهم است. حال این آدم‌ها، سلامتی‌شان دغدغه من است وقتی می‌بینم همه چیز چقدر چقدر چقدر پوچ است وقتی حال یکی از این‌ها خوب نباشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه روز آدم‌های تازه می‌آیند که خانه را ببینند. من لبخند می‌زنم و چیزی نمی‌گویم. حمیرا اول گفت چه وقت‌هایی خانه نیستی که آن وقت‌ها بیایند. گفتم من از خانه کار می‌کنم. بنابراین همیشه خانه‌ام. آدم‌ها احترام می‌گذارند و نگاه می‌کنند و می‌روند. اگر سوال کنند جواب می‌دهم. خود حمیرا همیشه هست بنابراین نمی‌توانم حرفی بزنم. اگر نبود هم چیزی نمی‌گفتم. اینجا برای کسی که دوست و آشنا و بازدید کننده نداشته باشد بهشت است.
اما امروز – یعنی همین چند دقیقه پیش- یک آدمی آمد که خانه را ببیند. حمیرا بهش گفت که کفش‌هایش را در بیاورد. من گفتم مهم نیست خانه کثیف است و باید در هر حال جارو بکشم. گفت در هر حال اینجا خانه تو است و فضای شخصی تو است و هر چیزی تو بگویی! یک لحظه نفس عمیق کشیدم و چشم‌هایم را بستم که بغضم معلوم نشود.
دلم می‌خواست به آن دختری که آمده خانه را ببیند و هم سن و سال خودم هم هست، بگویم که باور نکن. باور نکن، اما خب شاید برای او جای خوبی باشد. چه می‌دانم. اینجا هم درامایی درست کردم بسکه از ا این خانه گفتم. اما واقعیت این است که ذهنم آنقدر مشغول این جریان است که هر چیز دیگری را تحت الشعاع خودش قرار داده. چه می‌دانم. درست می‌شود. لابد درست می‌شود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بخش سختش اینه که آدم دلش تنگ میشه و «نمی‌تونه» بگه. یعنی «نباید» بگه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک ور مغزم یک فرشته صورتی ایستاده و به من می‌گوید که ببین خانوم! قشنگ! خوشگل! مو نمدی! یک مدتی سختی تحمل کن تا وضع بهتر شود. (به عقیده فرشته وضع بهتر می‌شود.) یک مدتی توی دهات و جنگل زندگی کردی، حالا بس است. برو یک آپارتمان ارزان‌قیمت‌تر پیدا کن و به جایش شروع کن وام‌هایت را پس‌دادن. (در خارح خانه توی دهات از آپارتمان در شهر گران‌تر است.) بعد یکی دو سال که گذشت‌، آنوقت حتی شاید توانستی خانه هم بخری. اما الویت دادن قرض‌هایت هست. اینهمه آدم دارند توی این خانه‌ها زندگی می‌کنند، حالا تو مگر خونت رنگین‌تر است، یا شیر مادرت تویش طلا داشت یا تخم مرغ دوزرده می‌گذاری که می‌گویی نمی‌توانم! خیلی هم خوب می‌توانی. قبلا توانستی. حالا هم می‌توانی. همه فشار زندگی‌ات، همه افسردگی‌ات هم مال این وضعیت مالی ات است. آن که بهتر شود، حالت هم خوب می‌شود. آنوقت باز سفر می‌روی،‌ باز رویت می‌شود به کوله پشتی‌ات نگاه کنی. فقط زیادی لوسی. لوسی را کنار بگذار خانوم!‌قشنگ! خوشگل!‌مو نمدی!

یک ور دیگر مغزم یک شیطان قرمز (نمی‌دانم چرا قرمز!) ایستاده و می‌گوید: ببین عوضی جاکش بدبخت نفله! خاک تو سر! تو آدم زندگی توی قوطی کبریت نیستی. تو آدم زندگی توی شهر- حتی اگر آن شهر آنقدر کوچک باشد که فقط یک خیابان هم داشته باشد نیستی. تو آدمی نیستی که صدای ماشین‌های خیابان را بتوانی تحمل کنی. قبلا زندگی کردی. بله. اما به کجا رسید؟ افسردگی کوفتیت را یادت رفته که تازه داری بهتر می‌شوی؟ می‌گوید این وضعیت وام‌های دانشگاهی در آمریکا تا چند سال آینده کمر دولت را می‌شکند و خودشان مجبور می‌شوند یک کاری برایش بکنند. حالا تو بیا از الان نصف حقوقت را بده به آن. تو آدم همخانه داشتن و صاحبخانه و همسایه داشتن کنارت نیستی. خودت هم می‌دانی. پول در میاوری که زندگی ات آنی باشد که می‌خواهی. در ضمن اگر قرار است تو از خانه کار کنی، فکر می‌کنی بتوانی همه روز بشینی توی قوطی کبریت و به دیوراهای کرم بد رنگ و موکت‌های بی کیفیت و زشت قهوه‌‌ای زل بزنی؟ بدبخت عوضی به لورکا فکر کن!

(البته که راه حل وسطی هم وجود دارد که مثلا یک خانه حیاط‌دار ارزان‌تر در شهر پیدا کن، یا یک مجتمع آپارتمانی پیدا کن که سرسبز باشد، یا بگرد دنبال هم‌خانه یا….اما من کی آدم آن وسط بوده‌ام که حالا بتوانم باشم؟ کی دل و عقل من به صلح رسیدند که این دفعه دومش باشد؟ یا طبقه هفتم یک برج در وسط شهر یا در روستایی که کسی اسمش را هم نمی‌داند. دلم می‌خواهد شرط ببندم که کدام کار را ایندفعه می‌کنم و برای اینکه ببازم، بروم سراغ عقلم!)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر می‌کنم یک سال پیش بود. آمده بود سفر اینجا پیش من یکی دو روز. رفته بودیم به جاده یک. جزیاتش مهم نیست. نشستیم توی حیاط یک رستوران کوچک مکزیکی در یک جایی وسط جنگل. چرا آنجا رستوران مکزیکی بود نمی‌دانم. هوا سرد بود. من سوپ سفارش دادم با یک چیز دیگر. سوپش شبیه یک جوک بود. آب جوشی بود که تویش سس تند مکزیکی ریخته بودند. به پیشخدمت گفتم که این سوپ نیست و من سفارش سوپ دادم نه آب جوش و سس. گفت این سوپی هست که ما داریم و شما سفارش دادید. یک جور بدی گفت. ما اینجا سوسول هستیم و عادت داریم همه از ما برای همه چی معذرت‌خواهی کنند و بگویند که اشتباه آنهاست و یک جوری دل ما را به دست بیاورند. درست یا غلطش را نمی‌دانم. اینطوری هست. (می‌توانید بحث ضد سرمایه‌داری کنید که پیشخدمت‌ها برای گرفتن انعام باید اینطور باشند یا جون در اروپا حقوقشان خوب است احتیاجی به انعام ندارند و یا به من بگویید سوسول و…) در هر حال من سابقه پیشخدمتی در این مملکت کم ندارم. حداقل می‌دانم چطور باید با مشتری حرف زد. ربطی هم به زبان بلد بودن ندارد. به لبخند زدن هم ندارد. به این بستگی دارد که حداقل بگذاری مشتری حرفش را بزند و بعد ببینید چه کار می‌توانید در آن شرایط بکنید. لبخند هم لازم نیست بزنید!

بحث مان بالا گرفت. گفتم می‌خواهم با ریسش حرف بزنم. او با چشمانی از حدقه در آمده مرا نگاه می‌کرد. یک سوپ سه چهار دلاری ارزشش را داشت؟ به نظر من داشت، یعنی اصلا مسئله سوپ نبود. شاید من از جای دیگر ناراحت بودم. نمی‌دانم. اما یادم هست که وقتی پیشخدمت به من گفت که خودش مکزیکی است و این همان سوپی است که من سفارش دادم و او بهتر می‌داند، به مرحله خر کردن آدم رسیده بود. این چیزی هست که من تحمل نمی‌کنم. اصلا آدم لازم نیست مکزیکی باشد یا نباشد که بفهمد مزه سس حل شده در آب جوش چطور است. آدم کافی است که آب جوش را بشناسد و مزه سس را! بیشتر به قدرت شعور ربط داشت تا به آشپزی یا سنت یک کشور. فکر می‌کنم به ریسش که در رستوران نبود تلفن زدم و حاضر نشدم پول آن آب سس دار را بدهم.
حالا بعد از یک سال و اندی برایم نوشته که آن روز بخشی از من را دیده که هرگز تصورش را نمی‌کرده و من او را ترسانده‌ام.

بله. من آدم ها را می‌ترسانم. این دفعه اول نیست که کسی را ترساندم. دوستان خوبی را ترسانده‌ام چون حرفی را که دلشان نمی خواست بشنوند گفته‌ام. چون شتربازی دولا دولا نمی‌شود. چون اگر کار آنقدر بد است که نمی‌خواهی بشنوی‌اش یا در موردش حرف بزنی، برای چه انجامش می‌دهی؟ خودم هم یکی از مخاطبینم اصلا. من ته دلم آدم مهربانی‌ام، این را خودم می‌دانم اما مدتی‌ است دیگر ماسک مهربانی نمی‌زنم. یک وقتی بود در زندگی دلم می‌خواست همه مرا دوست داشته باشند و هیچ کس را از خودم نرنجانم. الان دیگر اینطور نیست. رنجیدن و ناراحت شدن بخشی از زندگی است. همانطور که من می‌رنجم و غمیگین می‌شوم و تو هم. همه ما. نمی‌گویم که از قصد بدجنسی می‌کنم یا بقیه را می‌رنجانم، اما حال خوب بودن الکی را هم ندارم. یعنی فکر می‌کنم از من گذشته است. چند وقت پیش یکی از توی اینستاگرام آمد و گفت که خانه اش به جای من نزدیک است و دلش می‌خواهد با من دوست شود. من آدم گهی‌ام. هیچ وقت از من این را نخواهید. من جواب دادم که چرا می‌خواهی با من دوست شوی؟ چون من از فیلترهای قشنگی برای عکس‌های اینستاگرامم استفاده می‌کنم و فقط وقت‌هایی که حالم خوب است و خانه تمییز است و سگ خوش‌اخلاق است و تازه بند و ابرو کرده‌ام و لباس خوب تنم است عکس می‌گیرم و به جهانیان می‌گویم که وای چقدر من خوشبختم؟ بعد هم من آنقدر دوست ساخته‌ام و هر کداممان یک جای دنیا پراکنده شده‌ایم که من دیگر طاقت ندارم. طاقت ندارم با یکی دوست شوم و بعد بروم یا برود. بعد فقط بماند اینکه «کاش اینجا بودی شراب می‌خوردیم حرف می‌زدیم.» یا با اختلاف ساعت کنار بیایم و هر جا می‌روم فکر کنم اگر فلانی بود اگر بهمانی بود.

بله. زندگی را حالا می‌شود هر چند درجه که بخواهید روشن‌تر کنید، زوم کنید روی بخشی که می‌خواهید پررنگ شود،‌ ده‌ها فیلتر مختلف می‌شود رویش گذاشت. هر فیلتر هم که بگذارید، می‌شود درجه رنگ و حرارت و قدمت و هر کوفت و زهرمار دیگرش را عوض کرد و آن را کرد توی چشم بقیه. همه ما این کار را می‌کنیم. اما کسی از استفراغش عکس نمی‌گیرد، تخت دوست در بیمارستان را با هیچ فیلتری نمی‌شود قشنگ کرد. فقر را نمی‌شود روشن کرد و بیکاری عکس ندارد. تنهایی آن فنجان قهوه که ما عکسش را می‌گیرم نیست، تنهایی آن ترسی است که تمام شب تو را بیدار نگه می‌دارد که زل بزنی به این صفحه که هزارتا تب تویش باز است و به هیچ کدام هم نمی‌رسی.

البته که دوستانی دارم بهتر از برگ درخت و آب روان که واقعا هر چی دارم از اونها دارم و منکر این نیستم و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا سرمایه‌هامن اما من- ما شاید- آدم ترسناک تنهایی‌ام که گاهی این واقعیت زندگی را پشت عکس‌های دسته جمعی همگی خندان و توی گل‌های گلدان خانه ام که هشتگ «رد پا» را دارند و توی موهای قهوه‌ای لورکا و عشق‌های به عمر همون گل‌های تو گلدون ها پنهان می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شایدم باید چهار سال بگذره، که یه شبی مثل دیشب تو راننده باشی و جاده خلوت باشه. روانی!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند