فکر می‌کنم یک سال پیش بود. آمده بود سفر اینجا پیش من یکی دو روز. رفته بودیم به جاده یک. جزیاتش مهم نیست. نشستیم توی حیاط یک رستوران کوچک مکزیکی در یک جایی وسط جنگل. چرا آنجا رستوران مکزیکی بود نمی‌دانم. هوا سرد بود. من سوپ سفارش دادم با یک چیز دیگر. سوپش شبیه یک جوک بود. آب جوشی بود که تویش سس تند مکزیکی ریخته بودند. به پیشخدمت گفتم که این سوپ نیست و من سفارش سوپ دادم نه آب جوش و سس. گفت این سوپی هست که ما داریم و شما سفارش دادید. یک جور بدی گفت. ما اینجا سوسول هستیم و عادت داریم همه از ما برای همه چی معذرت‌خواهی کنند و بگویند که اشتباه آنهاست و یک جوری دل ما را به دست بیاورند. درست یا غلطش را نمی‌دانم. اینطوری هست. (می‌توانید بحث ضد سرمایه‌داری کنید که پیشخدمت‌ها برای گرفتن انعام باید اینطور باشند یا جون در اروپا حقوقشان خوب است احتیاجی به انعام ندارند و یا به من بگویید سوسول و…) در هر حال من سابقه پیشخدمتی در این مملکت کم ندارم. حداقل می‌دانم چطور باید با مشتری حرف زد. ربطی هم به زبان بلد بودن ندارد. به لبخند زدن هم ندارد. به این بستگی دارد که حداقل بگذاری مشتری حرفش را بزند و بعد ببینید چه کار می‌توانید در آن شرایط بکنید. لبخند هم لازم نیست بزنید!

بحث مان بالا گرفت. گفتم می‌خواهم با ریسش حرف بزنم. او با چشمانی از حدقه در آمده مرا نگاه می‌کرد. یک سوپ سه چهار دلاری ارزشش را داشت؟ به نظر من داشت، یعنی اصلا مسئله سوپ نبود. شاید من از جای دیگر ناراحت بودم. نمی‌دانم. اما یادم هست که وقتی پیشخدمت به من گفت که خودش مکزیکی است و این همان سوپی است که من سفارش دادم و او بهتر می‌داند، به مرحله خر کردن آدم رسیده بود. این چیزی هست که من تحمل نمی‌کنم. اصلا آدم لازم نیست مکزیکی باشد یا نباشد که بفهمد مزه سس حل شده در آب جوش چطور است. آدم کافی است که آب جوش را بشناسد و مزه سس را! بیشتر به قدرت شعور ربط داشت تا به آشپزی یا سنت یک کشور. فکر می‌کنم به ریسش که در رستوران نبود تلفن زدم و حاضر نشدم پول آن آب سس دار را بدهم.
حالا بعد از یک سال و اندی برایم نوشته که آن روز بخشی از من را دیده که هرگز تصورش را نمی‌کرده و من او را ترسانده‌ام.

بله. من آدم ها را می‌ترسانم. این دفعه اول نیست که کسی را ترساندم. دوستان خوبی را ترسانده‌ام چون حرفی را که دلشان نمی خواست بشنوند گفته‌ام. چون شتربازی دولا دولا نمی‌شود. چون اگر کار آنقدر بد است که نمی‌خواهی بشنوی‌اش یا در موردش حرف بزنی، برای چه انجامش می‌دهی؟ خودم هم یکی از مخاطبینم اصلا. من ته دلم آدم مهربانی‌ام، این را خودم می‌دانم اما مدتی‌ است دیگر ماسک مهربانی نمی‌زنم. یک وقتی بود در زندگی دلم می‌خواست همه مرا دوست داشته باشند و هیچ کس را از خودم نرنجانم. الان دیگر اینطور نیست. رنجیدن و ناراحت شدن بخشی از زندگی است. همانطور که من می‌رنجم و غمیگین می‌شوم و تو هم. همه ما. نمی‌گویم که از قصد بدجنسی می‌کنم یا بقیه را می‌رنجانم، اما حال خوب بودن الکی را هم ندارم. یعنی فکر می‌کنم از من گذشته است. چند وقت پیش یکی از توی اینستاگرام آمد و گفت که خانه اش به جای من نزدیک است و دلش می‌خواهد با من دوست شود. من آدم گهی‌ام. هیچ وقت از من این را نخواهید. من جواب دادم که چرا می‌خواهی با من دوست شوی؟ چون من از فیلترهای قشنگی برای عکس‌های اینستاگرامم استفاده می‌کنم و فقط وقت‌هایی که حالم خوب است و خانه تمییز است و سگ خوش‌اخلاق است و تازه بند و ابرو کرده‌ام و لباس خوب تنم است عکس می‌گیرم و به جهانیان می‌گویم که وای چقدر من خوشبختم؟ بعد هم من آنقدر دوست ساخته‌ام و هر کداممان یک جای دنیا پراکنده شده‌ایم که من دیگر طاقت ندارم. طاقت ندارم با یکی دوست شوم و بعد بروم یا برود. بعد فقط بماند اینکه «کاش اینجا بودی شراب می‌خوردیم حرف می‌زدیم.» یا با اختلاف ساعت کنار بیایم و هر جا می‌روم فکر کنم اگر فلانی بود اگر بهمانی بود.

بله. زندگی را حالا می‌شود هر چند درجه که بخواهید روشن‌تر کنید، زوم کنید روی بخشی که می‌خواهید پررنگ شود،‌ ده‌ها فیلتر مختلف می‌شود رویش گذاشت. هر فیلتر هم که بگذارید، می‌شود درجه رنگ و حرارت و قدمت و هر کوفت و زهرمار دیگرش را عوض کرد و آن را کرد توی چشم بقیه. همه ما این کار را می‌کنیم. اما کسی از استفراغش عکس نمی‌گیرد، تخت دوست در بیمارستان را با هیچ فیلتری نمی‌شود قشنگ کرد. فقر را نمی‌شود روشن کرد و بیکاری عکس ندارد. تنهایی آن فنجان قهوه که ما عکسش را می‌گیرم نیست، تنهایی آن ترسی است که تمام شب تو را بیدار نگه می‌دارد که زل بزنی به این صفحه که هزارتا تب تویش باز است و به هیچ کدام هم نمی‌رسی.

البته که دوستانی دارم بهتر از برگ درخت و آب روان که واقعا هر چی دارم از اونها دارم و منکر این نیستم و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا سرمایه‌هامن اما من- ما شاید- آدم ترسناک تنهایی‌ام که گاهی این واقعیت زندگی را پشت عکس‌های دسته جمعی همگی خندان و توی گل‌های گلدان خانه ام که هشتگ «رد پا» را دارند و توی موهای قهوه‌ای لورکا و عشق‌های به عمر همون گل‌های تو گلدون ها پنهان می‌کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.