راز زندگی اینه که بدونی کی بذاری برای.
Bloodline, Season 1, episode 1.
راز زندگی اینه که بدونی کی بذاری برای.
Bloodline, Season 1, episode 1.
این کتاب رو نتونستم زمین بذارم تا تموم شد. تقریبا یک نفس خوندم.
در ظاهر داستان روایت یک قطار، سه زن، دو مرد، و یک قتل هست. اما برای من از یک جا اصلا روایت جنایی داستان مهم نبود. روایت زن زن از الکل، دوایی که برای فراموشی دردهاش پیدا کرده بود، آنچنان قابل لمس بود که گاهی حس میکردم خودم دارم مینویسم. نه. من هیچ وقت از الکل برای درمان دردهام استفاده نکردم. (چه دردی؟ وقتی آدم از بیرون به چیزهایی که اسمشون رو درد میذاره نگاه میکنه اونقدر مسخره و بیمعنی به نظر میرسند که خودش خجالت میکشه اسمش رو بذاره درد.) اما فکر میکنم الکل با من همون کاری رو میکرد که با این زن میکرد. باعث میشد همه چی فراموش بشه. باعث میشد از مستی به عنوان بهانه ای برای همه کارهای «نباید» استفاده کنه. هر چی بخواهیم مخالف باید ها و نباید ها باشیم، دلیلی برای ساختشون هست. اگه با اون دلیل مخالف باشیم، یا بهتر بگم قدرت مقابله با اون رو داشته باشیم، دلیلی نداره مستی رو بهانه کنیم که بزنیم زیرش. مستی و راستی خیلی هم درست نیست. مستی و درب و داغون کردن درست تره به نظرم حالا.
الان جراتش رو ندارم بیام بنویسم چیا رو خراب کردم که اگه حالم دست خودم بود نمیکردم. پشیمونم؟ نمیدونم. اما احتمالا راه دیگهای برای پاک کردنشون پیدا میکردم به جای خراب کردن.
کتاب رو بخونید اگه دستتون میرسه.
میرم رو عکساش. میگم این مال من بود. این مال من بود. اینو واسه خودم گرفت. اول واسه من فرستاد. اینو که میگرفت میدونست من دارم نگاش میکنم. اینو خودم گرفتم. نه این مال من نیست. تاریخش دیگه مال من نیست. تاریخش از من گذشته. نه این مال من نیست. نگاش دیگه آشنا نیست. احمقانه است چون در واقعیت نگاهش تو هیچ عکسی فرق نداره. اون تاریخ لامصب کنارش هست که فرق داره.
بعد صفحه رو میبندم. از فیس بوک متنفرم. واقعا متنفرم.
خواب دیدم بهم یه بسته کادو داده. تو بسته چند تا کتاب و دفتر بود و یه دستبند فکر کنم. یکی از دفترها، جلد شده بود. اون مدلی که ما بچه بودیم کتابهای مدرسه رو جلد میکردیم. با کاغذ کادوی رنگی. زرد و گل دار.
تو دفتر پر از نقاشی بود. نقاشی و نوشته. نقاشی ها رو خودش کشیده رنگ کرده بود و یه چیزایی نوشته بود. از دلتنگیهای هر روزش. یه چیزهایی مثل اینکه امروز بیدار شدم و فکر کردم کاش کنارم بودی. تو خواب ورق میزدم دفتر رو و به خودم میگفتم خب پس چرا اینا رو هیچ وقت به من نگفتی.
از صبح یک هجم عظیم دلتنگی نشسته روی دلم. فکر نمیکنم همچین دفتری هیچوقت وجود داشته باشه. نه از طرف اون برای من. نمیتونم تفکیک کنم که آیا دلم برای خودش تنگ شده یا برای همچین مفهومی. همچین دفتری. سنتیتر از خودم در عشق ندیدم. عاشق داغون دراماتیک نوستالژیک برای دفتری که تو خواب دیدم.
کار از خونه خیلی مزیت داره. مهمترینش هم -برای من- کنار لورکا بودنه. اما بدیش اینه که ساعت ندارم و یه وقتی میبینم که در روز نزدیک به شونزده ساعت کار کردم در سرعتی که نه لزومی داره و نه براش حقوقی میگیرم. درسته که وسطش اینور و اونور هم میرم و بچه رو میبرم که بچره. (در واقع تنها دلیلی که از خونه خارج میشم)، اما در نهایت خیلی بیشتر از هشت ساعتی که آدم تو اداره کار میکنه کار میکنم و خستگیاش خیلی میمونه به تن.
فکر کنم یک سالی هست ننوشتم که چه کتابهایی میخونم. (این یه ساله شاید بیشتر از هر سال دیگهای زندگی آنلاینم کم شده باشه و بیشتر خونده باشم. متاسفانه رمان کم خوندم) الان به سرم زد از تو سفارشهای آمازون ببینم چیا رو خوندم. یه تعداد خوبی رو هم تو کتابفروشیها خریدم که الان خیلیهاشون تو انبار پیش بقیه کتابها هستند. اینا رو از تو لیست خریدهای آنلاین پیدا کردم. این فقط یه لیست هست منظورم اینه که همه رو توصیه نمیکنم. یه تعدادیشون هم کارهای کلاسیک آمریکا هست که دیدم اینجا ملت همه تو دبیرستان خوندهاند و همه جا حرفش هست و ضایع است که آدم نخونده باشه. بخشی از دهه سی به این گذشت که ملت اینجا در قبل از بیست سالگی چیا خوندهاند.
David and Goliath روانشناسی اجتماعی
Women یادداشتهای روزانه- رمان وبلاگطور
Outlier روانشناسی اجتماعی ( دقیقا بحثش مخالف اون کتاب David and Goliath بود)
Loose Girl – زندگینامه (مزخرف بود/ نمیدونم حتی چرا تمومش کردم. )
On Sartre (فلسفه / بعد این کتاب رفتم کلی کلاس آنلاین فلسفه برداشتم که نتیجه اش این شد که فهمیدم چقدر بیسواد و بدبختم.)
Wake Up, Sir رمان
Love رمان / نوشته تونی موریسون
Buying In روانشناسی اجتماعی/ اگه رشتهتون تبلیغات و تجارت هست بخونید.
#iranelection: Hashtag Solidarity and the Transformation of Online Life تحلیل رسانهای
Believer: My Forty Years in Politics زندگینامه دیوید اکسلراد مشاور اوباما که خیلی دوستش دارم
Hard Choices دومین زندگینامه هیلاری کلینتون در خصوص چهار سالش که وزیر امور خارجه بود.
The Orphan Master’s Son رمان عالی
To Kill a Mockingbird رمان عالی (که فکر کنم به فارسی هم ترجمه شده)
My Struggle: Book 1 (جونم به لبم رسید تا تمام شد. آخرش هم نفهمیدم چرا اینقدر معروف شده)
All I Did Was Ask: Conversations with Writers, Actors, Musicians, and Artists یه سری از مصاحبههای تری گروس در برنامه هوای تازه رادیوی ملی
Interpreter of Maladies رمان
Three Tall Women رمان
You Shall Know Our Velocity رمان
Letters to a Young Contrarian (Art of Mentoring) روانشناسی اجتماعی؟
Even Cowgirls Get the Blues یکی از بهترین کتابهای رمانی که خوندم/ بعدش رفتم همه کتابهای نویسنده رو خریدم / کلاسیک آمریکایی
Hateship, Friendship, Courtship, Loveship, Marriage: Stories داستان های کوتاه
The Electric Kool-Aid Acid Test رمان کلاسیک
Fear and Loathing in Las Vegas رمان کلاسیک
This Is How: Surviving What You Think You Can’t آگوستین برونه نویسنده اش رو سر کارهای دیگهاش دوست داشتم. اینو خیلی نه.
The Fountainhead رمان کلاسیک آمریکایی
Misfits رمان
Rosie’s Project رمان
Let’s Explore Diabetes with Owls رمان/ زندگینامه؟/ کتاب آخر دیوید سداریس
Me Talk Pretty One Day رمان/ زندگینامه؟/ یکی دیگه از کتابهای سداریس
Naked باز هم مدل کتابهای دیوید سداریس (خب من یه مدت خوبی زده بودم تو خط دیوید سداریس همه کتاباشو خوندم تقریبا. تا آخرش حوصلهام سر رفت)
حالا بازم یادم اومد به این لیست اضافه میکنم.
سنتاباربارا که بودم، شب هایی که قرار بود فرداش بیاد پیشم ساعت هفت عصر به زور دارو خودمو میخوابوندم. تاب انتظار نداشتم. حالا فردا که بعد از فقط دو هفته دارم میرم خونه (که واقعا هم هیچ حس خاصی بهش ندارم) و میخوام خودمو زود بخوابونم که صبح بشه. یکی هشتگ بزنه پیری مگه شاخ و دم داره.
پی نوشت: تازه یک هفته اش هم تفریح مدام مطلق بود!
رو به روی بیمارستان یک مغازه بزرگ خوشخواب فروشی است. شعارشان این است: عشقتان را بیدار نکنید. از این تشکهایی میفروشند که هر ورش برای خودش کار میکند و اگر یکی تکان بخورد، آن ور تشک تکان نمیخورد. از این سیستمها هم دارند که دمای هر ور تشک با آنورش فرق میکند و دیگر لازم نیست سر انداختن یا ننداختن پتو با عشقتان دعوا کنید.
برای من تکنولوژیزده نارکلپسیدار، که خواب بخش بزرگی از دغدغه روزانهاش است، این باید چیز خوبی باشد. یعنی نوید روزهای روشنی را بدهد! مشکل من اما با تکنولوژی و با خواب راحتش نیست. با کلمه «عشق» آن وسط است.
من در خیال خودم هنوز یک عاشق سنتی خرابم که صدای نفسهای معشوق را آنقدر باید بشمارم تا صبح شود. عشق را این وسط با همخوابگی قاطی نمیکنم. در این روزهای «سکس در سالهای تیندر» آدم وقتی کسی را «دانلود» میکند یا در مهمانی بلندش میکند، قرار نیست خوشخواب عشق را با او تقسیم کند. سکس جای خود، خواب جای خود. شما باید نارکلپسی داشته باشید تا معنی خواب را بفهمید. تعریف عشق برای من از تن به بوسیدن و از بوسیدن به خواب رسیده. حتی خیلی خواستن کسی هم کافی نیست که بعد از همخوابگی با او بخوابم. یعنی خواب را، خوشخواب را، تخت را تقسیم کنم. می فهمید چه میگویم؟ سن و سالی از ما گذشته. خواب راحت مسئله است. وقتی هوس تمام میشود، از همه چیز مهمتر است.
برای همین است که در مانیفستوی آدم عاشق سنتی مثل من، آدمهایی که عاشق هم هستند، نباید با هم زندگی کنند. اگر هم «باید» آنوقت حتما باید تخت جدا، اتاق جدا داشته باشند. که وقتی با هم میخوابند، واقعا با هم بخوابند. بخواهند که با هم بخوابند. نه اینکه خب یک تخت بیشتر نداریم و باید روی آن بخوابیم نه اینکه نگران این باشند که عشقشان آن ور تشک بیدار نشود. باید آرزو داشت که بیدار شد وقتی تکان میخورد و آنقدر نگاهش کرد تا دوباره خوابم ببرد.
به نگار میگویم که دمت گرم که رفتی ایران و داری -با همه بدبختیهایی که کارت دارد (چون دارد) دارد کار میکنی. اگر من سواد تو را داشتم و امکان داشت که بتوانم این کاری را که تو میکنی بکنم، فکر نمیکردم بروم و بخواهم حالا برای زندگی روزمره اینطور «مبارزه» بکنم. اسمش مبارزه است، چون کاملا برای یک سری چیزهای بدیهی باید جنگید. من احساس میکنم دیگر نه نای این مبارزات روزمره (یا کلا هرچیزی را که اسمش مبارزه باشد)دارم و نه (متاسفانه) دلیلی برای آن میبینم. یعنی آنقدر احساس پوچی و ناامیدی ام بالاست که فکر نمیکنم این کارها چیزی را تغییر دهد. (یعنی میدهد. من در خودم نمیبینم که اینکار را بکنم.)
وقتی حرف میزند، تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که دمت گرم. بعد کله ام را بندازم پایین.
امیدوارم اینجا را نخواند. نمیدانم میخواند یا نه. نمیدانم هرگز اینجا را خوانده یا نه. کاشکی نخواند. اما مسئله این است که اگر بخواهم دوباره بنویسم باید بتوانم باز بزنم به سیم آخر و هر چه را که نباید بگویم، بگویم. واقعیت این است که من خیلی دوستش دارم. آدم خل وضعی است و بنابراین ما خوب هم را میفهمیم. قضاوت هم نمیکند. یعنی اگر قرار بود مرا قضاوت کند، تا به حال اسم مرا هم از یاد برده بود. اما ما حرفی با هم نداریم که بزنیم. باهوشتر از این است که این را نفهمد. امروز برایم ایمیل زد که شاید نخواهد با من امسال به سفری که قرارش را گذاشتیم بیاید. چون من وقتی فکر میکنم آدمها معنای فضای شخصی را نمیفهمند و هی باید این را به آنها توضیح دهم، شعور آنها را زیر سوال میبرم و هی میگویم که به هم نچسبیم! حق دارد. اما من مارگزیده ام از آدمهایی که اعتقاد دارند چون با هم سفر میروند همه اش باید توی کون هم باشند. بهش گفتم تصمیم قطعی نگیر تا با هم حرف بزنیم. از وقتی ایمیل زده هی احساس بیشعوری مفرط میکنم که آخر چرا با آدمها اینطور تا میکنم و چرا اینقدر زود حوصلهام سر میرود و همه باید برای من هیجان انگیز باشند و من خودم هیچ وقت سعی نکردم برای کسی هیجان انگیز باشم و چرا همیشه همه باید برای من حرف داشته باشند و من فکر میکنم خب هر چه را که من میدانم آنها هم باید بدانند و اگر ندانند هم لازم نیست برایشان بگویم؟ یک سری دوستان بهتر از برگ روان دارم (که البته با این اخلاق گهی که دارم فکر کنم آن ها را هم به زودی از دست بدهم) و دیگر حتی تلاش نمیکنم که با یک سری آدم تازه- یا قدیمی- ارتباط بهتری برقرار کنم.
زر زدم که گفتم ما حرفی نداریم که با هم بزنیم. اصلا من چند بار نشستم از او پرسیدم که چه خبر؟ همیشه اینطور بوده که من بیکارم. من پول ندارم. من باید کار پیدا کنم. من باید خانه پیدا کنم من ال و من بل…اصلا آخرین باری (غیر از موقعی که از تزش دفاع کرد) پرسیدم زنیکه اصلا کار تو چیست کی بود.
اما راستش از یک چیز خیلی خوشم آمد. از اینکه نشست و آن ایمیل را زد. این که گفت به فلان دلیل دارد تجدید نظر میکند که با هم سفر برویم. میدانید چه تعداد از آدمها این کار را نمیکنند. آن دسته را که غیب میشوند میروند زیر زمین ( مثال در ده مایلی محل زندگی بنده موجود است) را کنار بگذاریم، یک دسته خوبی از آدمها آن سفر را میآیند. دلشان خون میشود. حرص میخورند، اما حرفشان را نمیزنند. خیلی وقتها خود من یکی از آن ها میشوم.
چند تا ایمیل رد و بد کردیم. آخرش گفت بیا با چند نفر دیگر برویم. گفتم مثل این زن و شوهرها که زندگیشان نمیشود، بچه می آورند که مشکلاتشان حل شود. گفت اما جواب میدهد. من ترجیح میدهم حالا که این آدم نصف حرفش را زده، بقیه حرفش را هم بشیند توی روی من بزند تا من بگویم که گه خوردم و سردرد و سینوزیت و هزارتا چیز دیگر را برای دو سال پیش بهانه کنم تا راضیش کنم امسال هم مرا قاطی آدمها حساب کند.
اگر یک آدم رک و راست اینطوری توی دوستانتان دارید، قدرش را بدانید.
پینوشت: زر زدم که گفتم اینجا را نخواند. خودم الان لینک اینجا را برایش- با گردن کج- میفرستم و میگویم ببین چطور دارم ماله کشی میکنم. بعد میفهمد. احتمالا بهش بر میخورد و یک حرفی را میزند که یکبار توی سنتاباربارا وقتی بهش گند زده بودم (و بعد از خانه پیام شراب و از دم در آپارتمانشان گل دزدیدم که برایش ببرم بهم زد). گفت: حتی وقتی یکی معذرت خواهیات را قبول میکند، باید وقت بدهی که جای جراحتش ترمیم شود (البته به این شاعرانگی و قشنگی نگفت. من خوب مینویسم.) البته الان غلط میکند جراحت برداشته باشد. مال دو سال پیش بود و تازه بماند که در آن فضای وسیع چه غلطها که نکرد!