Life is Beautiful

بعد از یک آخر هفته طولانی و شاد، در خانه‌ام. چای‌ گرم است و مسابقات المپیک هم همچنان زیبا. عمر این زیبارویان و زیبا هیکلان ابدی بادا! گفتم اینجا منبع غرهای من است. حالا یکبار هم که خوشحالم و زندگی‌ هم زیباست بیایم یک دو کلمه‌ای بنویسم.
یک آخر هفته خوب بود. رفتیم قرارداد خانه جدیدمان را امضا کردیم، با دوستان خیلی خوبم شام خوردیم. پنج کتاب و یک گردنبد سوغاتی گرفتم، چهارساعت در یکی از بهترین کافی‌شاپ های این حوالی هیچ‌کاری نکردم. یک عروسی خیلی خیلی خوب رفتم. همسایه‌های قدیمی بیست ساله‌مان را بعد از هفت سال دیدم و وسط عروسی گریه کردم (‌که یک خط سیاه روی گونه‌ام باقی گذاشت) کلی فامیل گرم و خوب و خونگرم دیدم. یک کمی رقصیدم، از رقص خواهر و برادرم غرق در لذت شدم، تا مرز خفگی خوردم و مست کردم. دیگر چه؟
الان بنده با افتخار در جایی هستم که می‌توانم بگویم: «بچه‌ها چقدر زود بزرگ می شوند.» یادم است هاتف هفت سالش بود که برای سرگرم کردن او و برادرش و رها و پسرعمویم بهشان می‌گفتم که در باغ پدربزرگ اینها یک گنج مخفی است و تمام تابستان بینواها دنبال گنج می‌گشتند. دارد می‌رود سنتاباربارا مهندسی مکانیک بخواند. اذین را هنوز با آن مقعنه سفید ابتدایی‌اش یادم است. (‌دختر همسایه بیست‌ساله‌مان)‌الان دارد در تنسی فیزیک می‌خواند. خواهرش برای یک فلوشیپ در جورجیا تک کاندید است. یادم است دختر دخترخاله را که در این عروسی آرایشگر بقیه بود، یک دورانی نوزاد بود. الان سیزده سالش است. عجب
یک آدم‌هایی هم هستند همین حوالی که نصفه شب می‌توانی بهشان زنگ بزنی و بگویی که جای خواب نداری. بعد حتی تخت خودشان را هم به تو بدهند. یک آدم‌هایی هم هستند که برای یک چایی – و شاید هم یک دل و قلوه و جیگر- نیم ساعت به خاطر آدم برانند. آنهم برای یک ربع دور هم نشستن. یک خواهر و برادری هستند که منبع غرورند و می‌دانی که در پس همه دعواها و بگو مگوها عشقشان تمام شدنی نیست و همیشه برایت خواهند ماند.
فعلا- امشب- شادم و به دو امتحان آخر این دو ترم تابستانه که آخر این هفته اند فکر نمی‌کنم. بفرمایید چای داغ.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.