ADHD

می‌خوام بشینم سی سال رو گریه کنم.
اینهمه سال اذیت شدم. این همه سال خودمو سرزنش کردم. این همه سال همه جور کاری کردم که این سندرم ها برن، که من اینهمه تند نباشم تو همه چی. که من اینهمه هایپر نباشم. خودمو کنترل کنم. که یه حد وسط پیدا کنم. که حرف نزنم. که حرف مردم رو قطع نکنم. بتونم سر یک کار بشینم. سر یه کلاس بتونم تا آخر بمونم، که طاقت داشته باشم. که دقت بتونم بکنم تو یه کاری. که اینقدر این شاخه اون شاخه نکنم. که اینقدر بی تحمل نباشم. که آرامش بیاد به زندگیم. که حوصله ام اینقدر زود سر نره که بعد آدم ها رو برونم از خودم. که ……..این همه سال…
انگار یکی نشسته سی سال فیلم زندگی منو دیده بعدش اینا رو نوشته. بخونید. این زندگی منه. هر خطش یه داستان، یه اتفاق داره تو زندگیم. هر خطش. هر سندرمش، هر علامتش. همه چی اش
****
بعد از نوشتن:
ناآرومم. نمیخوام همه شونه خالی کنم از کارهایی که کردم، یا بگم کی بود کی بود من نبودم. اما الان انگار علت خیلی چیزا برام روشن شده. حتی ابرو کندن هام، حتی لب و لوچه خوردن ها، …یعنی الان اینقدر دارم این ها رو پررنگ میبینتم ( بماند یکی از عوارض/علائمش هم اکستریم دیدن همه چیه، اکستریم همه چی). امتحان نهایی کلاس پنجم بود. هنوز همه ورقه ها توزیع نشده بود که من برگه ام رو تحویل دادم. امتحان جغرافیا بود. مثل روز جلوم روشنه. از روز بعدش دیگه معلمم نذاشت من ورقه رو زود بدم. گفتم تا صد باید بشماری.
همه درسها رو بیست شده بودم غیر از جغرافیا. نوزده و هفتاد و پنج. بیست و پنج صدمی که هیچ وقت از یادم نرفت…

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.