همخانهام دارد کار میکند. لورکا دارد با استخوانی ور میرود. من دارم برای خودم ودکا با شربت آلبالو درست میکنم. از همخانهام میپرسم اگر دو نفر دیگر در خانه باشند و آدم الکل بخورد، دیگر تنها الکل خوردن به حساب نمیآید. میگوید الان منظورت از دو نفر من و لورکا هستیم. میگویم بله. میگوید نه. بخور. الکلی نمیشوی.
چند روز پیش یک نفر مرد.
امروز رفتم از یک بچه کوچک عکاسی کردم. من هر بار که بچه میبینم میلرزم. از اینکه این دست و پاهای کوچک قرار است روزی اندازه دست و پاهای گنده ما بشوند. آدما میآیند. آدمها میروند. زندگی ادامه دارد.
من مست نیستم.
مادر بچه گفت دیگر وبلاگ نمینویسی. من بحث را عوض کردم. «بچه را لخت روی مبل بخوابان. نور اتاق خوب است.»
نگار قرار است پس فردا بیاد. من باید بروم لوس آنجلس. باید که یعنی خب دلم میخواهد بروم. باید بروم.
آدم بهترینش را سالی یکبار یک هفته ببیند. این زندگی چه فایده دارد.
من مست نیستم.