حمیرا روی اعصاب است. حتی جعفر هم فکر کنم خبرکشی میکند. داستان تازه نیست. شاید حتی قبل از اینکه لورکا بیاید شروع شد. سرش توی زندگیام است. حیاط که مشترک باشد، هر دفعه که بخواهد برود ته باغ، باید از جلوی کلبه من رد شود. از شمعها شروع شد. شمع بخشی از زندگی من است. یعنی بود. قبل از این خانه. تا حالا هیچ جا را هم به آتش نکشیدهام- البته میدانم که اتفاق فقط یکبار میافتد- اما گیر داد که شمع نداشته باش توی خانهات. گفتم روشن نمیکنم. قول میدهم. گفت باشه اما تو اینهمه آدم میآید خانهات- با طعنه گفت که حواسم هست به آدمها- اگر آنها روشن کنند چی؟ گفتم باشد. جمع میکنم. جمعشان کردم گذاشتمشان زیر میز. یک بار که داشت رد میشد گفت شمعها را دیدم زیر میز. اصلا شمعها را بده به من. خیلی به من برخورد. اما چیزی نگفتم. گفتم باشه. شمعها را دادم بهش. گفتم ارزشش را ندارد.
یک بار دیگر گفت برایت جاسیگاری گرفتم که آنور باغ سیگار بکشی. برایت حتی یک علامت هم درست میکنم که دوستهایت- باز هم با طعنه- آنجا سیگار بکشند. گفتم خیلی ممنون. دست شما درد نکند. یک بار آمد گفت دوستهایت توی حوض ماهیها آدامس میاندازند؟ گفتم جلالخالق. این از کجا آمد. گفت آخر در حوض ماهی ها آدامس پیدا کردم! گفتم. چشم به دوستهایم میگویم.
بعد گیر داد که وقتی خودت نیستی کسی نباید اینجا باشد. دوستم همه جایش شکسته بود و هیچجا را نداشت که برود. گفتم بیا اینجا. سرکار بودم که زنگ زد که این باید از اینجا برود. زدم زیرگریه گفتم این بدبخت جایی ندارد که برود. گفت اگر از قبل به ما میگفتی اشکال نداشت. اما نگفتی. گفتم مرا تنبیه میخواهی بکنی به این بدبخت شکسته چه ربطی دارد. اما دوستم مجبور شد برود.
یک بار با دوستهایم مست بودیم. یکی پاشد روی دیوار خانه نقاشی کشید. (بله. من میدانم که این کار درستی نیست و هر صاحبخانهای شاکی میشود)، اما یک روز که من نبودم حمیرا زنگ زد و گفت که این نقاشی را روی دیوار دیده. این کارش خیلی بد بود که سرک کشید توی خانهام . من گفتم وقتی که میخواهم بروم از این خانه رنگش میکنم یا پولش را میدهم. گفت نه. همین الان باید رنگش کنی. خودم هم باید بیایم رنگش کنم. داشتم خل میشدم. بساطی شد. اما باز هم گفتم چشم. خودت بیا رنگ کن.
یکی دوتا چیز دیگر هم این وسط شد که بعدش گفت اگر کسی میآید خانه ات و شب میماند به من قبلش بگو. یا اگر کسی میآید لورکا را راه ببرد و تو خانه نیستی خبر بده. حالا اگر شب کسی بیاید خانهام، باید قبلش بهش خبر بدهم. نگران صدا باشم، نگران مهمان باشم و این ها هیچ جوره با آدمی که من باشم جور نیست. خانه من کاروانسرا است. خانه من شمع دارد و ملت باید توی توالت یادگاری بنویسند. این شده که هی حس میکنم در این خانه فضای خصوصی ندارم. حالا فکر میکنم اگر قرار است اینقدر پول بدهم و فضای خصوصی نداشته باشم و دائم به یکی گزارش بدهم که کی میآید و کی میرود، و کی سیگار میکشد و …خب میروم یک جا اتاق میگیرم. همین بساط را با نصف این پول دارم. چه کاری است.
اما این باغ را درست کردم، یعنی اینهمه گل را، اینهمه فضا را حالا کجا ببرم؟ حالا که میگویم یعنی آخر مارس یعنی وسطهای اردیبهشت، اما من از الان دارم غصه میخورم که چه کار کنم. من آدم آپارتمان نیستم. یعنی اگر بروم در فضای آپارتمان رسما خل میشوم. حالا دیگر لورکا هم هست. درست است که تنبلترین سگ جهان است و فقط میخوابد، اما اگر برویم توی آپارتمان من فکر میکنم که او هم همراه من خفه میشود. خانه آنقدر در این منطقه گران شده که رسما غیر ممکن است آدمی با دردآمد من بتواند یک خانه اجاره کند. میتوانم یکی دو ماه دیگر به این چیزها فکر کنم، اما آدمی که من باشم از الان زانوی غم به بغل گرفتم که چه کنم.
هی میگویم حالا بیخیال. بمان همینجا. اما فکر کنم خودش هم بخواهد که من سر یک سال بروم از اینجا.
کاش مثلا این خانه را می فروخت به خودم. البته اینکه من چطور میتوانستم همچین باغ و خانهای را بخرم مسئلهای است که از بحث ما- و در واقع توان مالی من- خارج است. آن باشد برای یک پست دیگر.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات