امروز شنبه است و شنبه روزی است که سمساری ما بیشترین فروشش را دارد. البته اگر چیزی بفروشیم. یک ماهه است که فروش کم شده. رئیسمان -که خیلی خانم نازی است و چون شوهرش در بستر مرگ از او خواسته که این سمساری را سرپا نگه‌دارد، دو سال است که به زور رئیس شده و گرنه مربی یک مدل یوگا به اسم بریما است که من هرکاری می‌کنم نمیفهم چی است- خیلی عصبی است و هی به من می‌گوید چرا در «سوشال مدیا» کاری نمی‌کنم. من هم می‌گویم خب من می‌توانم «نیوزلتر» بفرستم و هی فیس بوک «آپدیت» کنم اما نمی‌توانم مشتری بسازم برایت که. البته این‌ها را نمی‌گویم و فقط می‌گویم چشم. ریسم میخواهد همه ما مزد خوب بگیریم و بیمه داشته باشیم و بتوانیم زندگی‌مان را بگذرانیم اما در ماه گذشته هر روز ضرر داده. گاهی فکر می‌کنم شوهرش نباید این را ازش می‌خواست. چون رئیس ما برای گرداندن این سمساری به این گندگی اصلا ساخته نشده و زیادی برای تجارت مهربان است.
من امروز بعد از یک هفته آمده ام سرکار و هر کارگری- یا حتی هر کارمندی- می‌داند که این چقدر سخت است. هنوز نیامده سرکار کمرم دردگرفت. طوری که فکر کردم نکند خیالاتی شده‌ام و یواش یواش دارم وارد آن وادی می‌شوم که دیگر خیالات و واقعیت همه در هم می‌شوند و من اگر فکر کنم امروز باید سرکار کمرم درد بگیرد واقعا کمرم درد می‌گیرد.
الان از سرکار دارم اینها را می‌نویسم. تریسی باز دیر کرده و باز به من تکست داده که من دیر می‌کنم و من گفتم «نو وری» من اینجایم و جواب داد که من یک «فاکینگ آسم گرل» هستم. من هم می‌خواستم جواب بدهم که خر شدم بابا جان. بسه است. اما عوضش یک لبخند قشنگ فرستادم که باشه. هر چی تو بگی.
اینجا را باز کردم که بنویسم اگر شنیدید یک بلاگر مرد، و در واقع ترکید و مرد بدانید از فرط خوردن زیاد در سه چهار روز گذشته بوده، اما کلا بحث عوض شد. اینها سوالاتی هستند که ذهن مرا در این لحضه به شدت مشغول کرده‌اند و هر کدام احتیاج به یک پست جداگانه دارند:
۱. چرا ملت در سن هشتاد سالگی هنوز فکر می‌کنند چیزهایی که از سوراخ کون بیرون می جهند (از مواد، تا بو، تا صدا) مفرح به حساب می‌آیند؟ چرا من هیچ وقت هیچ ارتباطی با این «سنس آف هیومر» برقرار نکردم؟
۲. حمیرا برایم شمع الکتریکی خریده. به من گفته «یو وود لاو دیس گیفت.» آیا همین دلیل برای اینکه من از این خانه بروم کافی نیست؟ به اسباب کشی که فکر می‌کنم چهارستون بدنم می‌لرزد آنهم بعد از همه کارهایی که برای این خانه کردم. اما باید بروم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.