من نمی‌توانم تصویری را که تو در ذهنت از من داری عوض کنم. برای عوض کردنش جنگیدم. اما وقتی بعد از هر بحثی همان تصویر است که می‌آید به ذهنت و مرا با همان چوب همیشگی می‌زنی من دیگر برایش کاری نمی‌کنم. تو می‌گویی من آدم مزخرفی‌ام که از بقیه سو استفاده می‌کنم و تا وقتی کارشان دارم برایم مهم هستند و بعد که کارم راه افتاد دیگر برایم اهمیتی ندارند. من می‌گویم این من نیستم. تو می‌گویی من فکر می‌کنم بقیه چیزی نمی‌فهمند و خودم عقل کل هستم. من اتقاقا کاملا برعکس این را فکر می‌کنم. تو فکر می‌کنی من ادای آدم‌های «کول» را در می‌آورم. من اما می‌گویم که این حتی به ذهن من هم خطور نمی‌کند. اتفاقا فکر می‌کنم در بدترین وضعیت زندگی سال‌های اخیرم قرار دارم و اگر یک تعریف برای «لوز» و «میزربل» باشد عین زندگی من است. مخاطب اگر یک کمی هوشیار باشد سردرگمی و گیجی و بدبختی مرا خوب لای خط‌ها می‌خواند و می‌بیند. خب چه کنم؟ اینکه تو را دوست دارم کافی نیست. این تصویر دفعه اول نیست که به گفتار می‌آید و من چند بار خواستم که عوضش کنم. اما نشد. هر بار سر یک جریان تازه، همان حرف‌ها تکرار شد. راستش من دیگر تلاشی برای درست کردن این وضعیت نمی‌کنم. اگر این کسی هستم که تو می‌گویی و می‌بینی حق داری همه تماس‌ها را قطع کنی. من اگر بودم و فکر می‌کردم کسی از دوستانم این است،‌ لحظه‌ای تردید نمی‌کردم که قطع رابطه کنم. من فکر نمی‌کنم دیگر با این سن و سالم عوض شوم. اگر این چیزها را که تو می‌گفتی می‌دیدم و برایش شاهدی داشتم، حتما سعی می‌کردم بهترش کنم. اما راستش نمی‌بینم. اینجاست که دوست داشتن تنها کافی نیست. یک آدم‌هایی نمی‌توانند با هم رابطه داشته باشند حتی اگر عزیز هم هم باشند. من متاسفم که آن روز صبح دیر رسیدم. ترافیکی که نیم ساعت تمام بزرگ‌ها را خواباند تصمیم من نبود. من فکر کردم اگر قیافه‌ام را نبینی، آرام‌تر شوی. این بود که تصمیم گرفتم سلام نکنم. هنوز هم فکر می‌کنم تصمیم درستی گرفتم. تو برداشتت چیز دیگر بود. تو از یک تاخیر یک ربعه (که اصلا من بابتش خوشحال نیستم و متاسفم که آن تصادف لعنتی پیش‌آمد) به اینجا رسیدی که من فقط از بقیه سو استفاده می‌کنم و عکس دیلدوهایم را توی اینستاگرام می‌گذارم که نشان دهم آدم کولی هستم. خب این تصویر از یک تاخیر بوجود نمی‌آید. از جای دیگری است. ریشه‌های عمیق‌تر دارد. تو حق داری که اجازه ندهی هیچ انسانی از تو سو استفاده کند. حق داری سراغ آدم‌هایی که این حس را به تو می‌دهند نروی. حق داری سراغ آدم‌های الکی «کول» نروی. من هم حق دارم برای چیزی که نیستم معذرت خواهی نکنم. برای آنی که قبلا بود به قدر کافی معذرت خواهی کردم. دیگر نمی‌دانم چه کار باید کرد. خسته شدم از این درگیری مدام ذهنی که چه کنم خوب برایت به نظر برسم. من خوب نیستم. اما واقعیت این است که ما آدم‌ها- همه ما- آن چه را می‌بینیم که می‌خواهیم. تو، من، همه ما. من کار دیگری از دستم بر نمی‌آید. متاسفم که آن روز دیر رسیدم. من از خانه دیر راه نیافتادم. این تنها واقعیتی است که دلم می‌خواهد بدانی. همین.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.