من آدم مبارزه با فاصله نیستم. می‌دانم می‌بازم. می‌دانم زورش بیشتر است. می‌دانم یک فوت کند به همه «ای‌ کاش الان اینجا بودی» و «جایت چقدر خالی‌ هست»ها، کار تمام است. نمی‌دانم آن اسفندی خیال‌باف کی به اینجا رسید که خودش واقعیت را فرو می‌کند توی چشمش که نیست. وقتی نیست، یعنی نیست. چشم‌ بستن کسی را کنار آدم ظاهر نمی‌کند. عکس فقط آدم را دیوانه‌تر می‌کند و آرامشی در کار نخواهد بود وقتی نیست. انگار یک زمانی بود آدم نای جنگیدن با فاصله را داشت. با جغرافیا، با ساعت. بعد هی پیرتر و پیرتر شد. همان آدم. حالا از کنار فاصله رد می‌شود. تعظیم می‌کند و می‌گوید خواهش می‌کنم. شما بفرمایید.شما دستور دهید. هر چه شما بگویید. بعد چشم‌هایش را می‌بندد. به خودش ناسزا می‌گوید و راهش را می‌کشد و باز هم تنها راه می‌رود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.