قرار است سه هفته نه الکل باشد، نه قهوه. لورکا را بردم که لب دریا راه برویم. نامجو زلف را می‌خواند توی گوشم و من یک دفعه دلم می‌خواست دست‌هایم را باز کنم و بگردم دور خودم. لورکا هم با من دور من می‌چرخید. حال خوبی بود. آدم‌ها لبخند می‌زدند و من تنها کسی بودم که می‌دانستم حال من چرا خوب است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.