حسم را کاش میتوانستم تشریح کنم. اگر بگویم که منتظر دیدنش نیستم یا دلم نمیخواد وقتی که میبینمش خوب به نظر برسم یا اینکه دلم میخواهد ببینمش یا هر چیزی از این دسته دروغ گفتهام. اما وقتی باهم هستیمهستم هم هیچ میلی برای نزدیکتر شدن نیست، اما وجودش پر میکند مرا. احتیاجی به معاشرت با دیگران هم ندارم. این دیگر آن بخش خودداری نیست. اگر الان بیاید اینجا و به لورکا سلام کند و بعد هم بگوید که باید برگردم نمیگویم که شب بمان. اگر بماند خوشحال میشوم اما اگر برود هم ناراحت نمیشوم. نمیدانم در کدام مرحله هستم و این مرحله چه اسمی دارد.
نمیدانم ما میتوانیم هیچ وقت دوست شویم یا نه. اصلا من نمیدانم عشاق سابق میتوانند دوست شوند یا نه.