سه هفته مرخصی گرفتم که با دوستم برویم سفر جادهای. دوستم نتوانست خودش را برساند. لحظه آخر. حالا ماندم که چه کنم. برگردم سر کارم یا اینکه این سه هفته را بمانم خانه ببینم برای زندگی باید چه کنم. میدانم باید کاری کنم. این وضع نمیشود. یعنی فقط با کار در سمساری نمیشود خرج زندگی را داد و من هم رئیس نمیخواهم بالاسرم باشد. این یعنی باید کار خودم را شروع کنم. اما چه کاری را. با کدام سرمایه. سوالهای همیشگی. آدم هم باید از هیچ شروع کند. باید پلهای پشت سرش را خراب کند و از یک جا شروع کند.
مانده ام که چه کنم. فکر میکنم باید یک اتفاقی بیافتد. یک اتفاقی که نمیدانم چیست.